سنایی غزنوی (قصاید)/ای ز عشق دین سوی بیتالحرام آورده رای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای ز عشق دین سوی بیتالحرام آورده رای) از سنایی غزنوی |
' |
ای ز عشق دین سوی بیتالحرام آورده رای | کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای | |
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر | سر فدا کرده به پیش نیزههای سرگرای | |
گه تمامی داده مایهی آب دستت را فلک | گه غلامی کرده سایهی خاکپایت را همای | |
از تو بیدل دوستانت همچو قفچاقان ز خان | وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زرای | |
ای خصالت خوشدلان را چون محبت پای بند | وی جمالت دوستان را چون مفرح دلگشای | |
از بدن یزدان پرستی وز روان یزدان طلب | از خرد یزدانشناسی وز زبان یزدان سنای | |
چون تویی هرگز نبیند عالم فرزانه بین | چون تویی هرگز نزاید گنبد آزادهزای | |
بندهی جود تو زیبد آفتاب نور بخش | مطرب بزم تو شاید زهرهی بربط سرای | |
چون طبایع سر فرازی چون شرایع دلفروز | از لطافت جانفزایی وز سخاوت غمزدای | |
تا تو کم بودی ز عقد دوستان در شهر بلخ | بود هر روز فراغت دوستان را غم فزای | |
منت ایزد را که گشتند از قدومت دوستان | همچو بیجانان ز جان و بی دلان از دلربای | |
چون به حج رفتی مخور غم گر نبودت حج از آنک | کار رفتن از تو بود و کار توفیق از خدای | |
مصلحت آن بود کایزد کرد خرم باش از آنک | می نداند رهرو آن حکمت که داند رهنمای | |
سخت خامی باشد و تر دامنی در راه عشق | گر مریدی با مراد خود شود زور آزمای | |
سوی خانهی دوست ناید چون قوی باشد محب | وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدای | |
احمد مرسل بیامد سال اول حج نیافت | گر نیابد احمد عارف شگفتی کم نمای | |
دل به بلخ و تن به کعبه راست ناید بهر آنک | سخت بی رونق بود آنجا کلاه اینجا قبای | |
در غم حج بودن اکنون از ادای حج بهست | من بگفتم این سخن گو خواه شایی خوا مشای | |
از دل و جان رفت باید سوی خانهی ایزدی | چون به صورت رفت خواهی خوا به سر شو خوابه پای | |
نام و بانگ حاجیان از لاف بی معنی بود | ور نداری استوارم بنگر اندر طبل و نای | |
حج به فریاد و به رفتن نیست کاندر راه حج | رفتن از اشتر همی بینم و فریاد از درای | |
صدهزار آوازه یابی در هوای حج ولیک | عالمالسر نیک داند های هوی از های های | |
رنج بردی کشت کردی آب دادی بر درو | گرت دونی از حد خامی درآید گو درای | |
کو یکی فاضل که خارش نیست مشتی ریش گاو | کو یکی صالح که خصمش نیست قومی ژاژخای | |
چون فرستادی به حج حج کرد و آمد نزد تو | دل مجاور گشت آنجا گر نیاید گو میای | |
این شرف بس باشدت کواز خیزد روز حشر | کاحمد عارف به دل حج کرد و دیگر کس به پای | |
تا بگردد چرخ بر گیتی تو بر گیتی بگرد | نا بپاید کعبه در عالم تو در عالم بپای | |
ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی | بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی | |
گر باطنت از نور یقینست منور | بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی | |
آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس | بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی | |
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی | باطل شودش اصل به چونی و چرایی | |
گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت | بیمار دلت را نبود هیچ شفایی | |
کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقیندان | کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی | |
این هست وجودش متعلق به مجازی | و آن هست حصولش متولد ز ریایی | |
تا این دو رفیق بد همراه تو باشند | هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی | |
تو بسته شده در گره آز شب و روز | وز دست هوا خورده به ناکام قفایی | |
بفروخته دین را به یکی گرده و کرده | پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی | |
بویی نرسید به مشامت ز حقیقت | همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی | |
در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل | در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی | |
تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب | نایدت زد و برد قبایی و کلایی | |
تا زین تن آلوده برون ناید کبرت | حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی | |
بیرون کن ازین خانهی خاکی دل خود را | وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی | |
گر خاطر اوهام برنده شود از خلق | بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی | |
ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی | وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی | |
آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید | حقا که بود موقن و باقی به بقایی | |
در حوصلهی تنگ تو زین بیش نگنجد | این هدیه چو دادند نخواهند جزایی | |
کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید | وندر ره توحید چنین جوی بهایی | |
شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس | یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی | |
اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی | بر بام خرابات چه جغدی چه همایی | |
گر نزد سنایی بشدی خلقت اول | از دیده نمودی ره تحقیق سنایی | |
دلا زین تیرگی زندان اگر روزی رها یابی | اگر بینا شوی زین پس به دیگر سر صفا یابی | |
تو بیماری درین زندان و بیماریت را لا شک | روا باشد طبیبی جوی تا روزی دوا یابی | |
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد | که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی | |
جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت | اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی | |
گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس | چو زین هر دو گذر کردی بدانجا آشنا یابی | |
وگر می کیمیا جویی کزو زری کنی مس را | به نزد کیمیا گر گرد تا زو کیمیا یابی | |
دلا زین عالم فانی اگر تو مهر برداری | چو از فانی گذر کردی سوی باقی بقا یابی | |
ازین چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان | مگر کان عالم پر خیر بیچون و چرا یابی | |
تو در بحر محیط ای دل چو غواصان یکی غوطه | بکن هزمان اگر خواهی که از موجش رها یابی | |
اگر تاریک دل باشی مقامت در زمین باشد | اگر روشن روان گردی مقر اوج سما یابی | |
به راه انبیا باید ترا رفتن اگر خواهی | که علم انبیا دانی و سر اولیا یابی | |
به قال و قیل گمراهان مشو غره اگر خواهی | که روزی راهرو گردی و راه رهنما یابی | |
به سوی تپه رو یک بار موسی وار اگر خواهی | که علم اژدها دانی و سر آن عصا یابی | |
حدیث آن کلام و طور و موسی گر همی خواهی | که بشناسی ز خود یابی ز دیگر کس کجا یابی | |
همان مهد مسیحا دم نگر کو بیپدر چون بد | حکیمی گوید این معنی طلب کن تا که را یابی | |
درخت و آن شب تاریک و شعلهی آتش روشن | اگر زان چوب میجویی تو آن معنی کجا یابی | |
ز نور یوسف و یعقوب و چاه و اخوهی یوسف | در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی | |
گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا | بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی | |
کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم | حدیث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا یابی | |
معانی جمله حل کردی همینت مشکلی مانده | که رمز ذلت داوود و قتل اوریا یابی | |
ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتی یابی | قیامت را تو این معنی ز رقع و بوریا یابی | |
تحرک ز آب میآید به سنگ آسیا هزمان | تو نادان این تحرک را ز سنگ آسیا یابی | |
تو دست چپ درین معنی ز دست راست نشناسی | کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی | |
نه کار تست می خوردن که بد مستی کنی هزمان | تو چون حلاج عشق آری چو جام از می بلا یابی | |
سنایی گر سنا دارد ز علم ایزدی دارد | تو دین و علم ایزد جوی تا چون او سنا یابی | |
تو راه دین ایزد را نمیدانی وگر جویی | هم از قرآن پر معنی و لفظ مصطفا یابی | |
هر آن دینی که بیرون زین دو جویی بدعتی باشد | نباید جستن آن دین را وگر جویی خطا یابی | |
چو بابدعت روی زینجا یقین میدان که در محشر | ز مالک بر در دوزخ جزای آن قفا یابی | |
وگر با دین پیغمبر ز عالم رخت بربندی | ز ایزد خلد و حورالعین و آمرزش عطا یابی |