سنایی غزنوی (قصاید)/ای دل خرقه سوز مخرقه ساز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای دل خرقه سوز مخرقه ساز) از سنایی غزنوی |
' |
ای دل خرقه سوز مخرقه ساز | بیش ازین گردی کوی آز متاز | |
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص | که به پایان رسید عمر دراز | |
بیش ازین کار تو چو بسته نمود | به قناعت بدوز دیدهی آز | |
دل بپرداز ازین خرابه جهان | پای در کش به دامن اعزاز | |
گه چو قارون فرو شدی به زمین | گه چو عیسی برآمدی به فراز | |
همچو خنثا مباش نر ماده | یا همه سوز باش یا همه ساز | |
یا برون آی همچو سیر از پوست | یا به پرده درون نشین چو پیاز | |
یا چو الیاس باش تنها رو | یا چو ابلیس شو حریف نواز | |
در طریقت کجا روا باشد | دل به بتخانه رفته تن به نماز | |
باطنی همچو بنگه لولی | ظاهری همچو کلبهی بزاز | |
سر متاب از طریق تا نشوی | هدف تیر و طعنهی طناز | |
عاشق پاک باش همچو خلیل | تا شوی چون کلیم محرم راز | |
زین خرابات برفشان دامن | تا شوی بر لباس فخر طراز | |
همه دزدان گنج دین تواند | این سلف خوارگان لحیه طراز | |
همه را رو بسوی کعبه و لیک | دل سوی دلبران چین و طراز | |
همه بر نقد وقت درویشان | همچو الماس کرده دندان باز | |
همه از بهر طمع و افزونی | در شکار اوفتاده همچو گراز | |
همه از کین و حرص و شهوت و خشم | در بن چاه ژرف سیصد باز | |
ای خردمند نارسیده بدان | گرگ درنده کی بود خراز | |
دین ز کرار جو نه از طرار | خز ز بزاز جو نه از خباز | |
راهبر شو ز عقل تا نبرد | غول رهزن ز راه دینت باز | |
بس که دادند مر ترا این قوم | بدل گاو روغن اشتر غاز | |
چشم بگشا و فرق کن آخر | عنبر از خاک و شکر از شیراز | |
گرت باید که طایران فلک | زیر پرت بپرورند به ناز | |
هر چه جز «لا اله الا الله» | همه در قعر بحر «لا» انداز | |
پس چو عیسی بپر دانش و عقل | زین پر آشوب کلبه بیرون تاز | |
وارهان این عزیز مهمان را | زین همه در دو داغ و رنج و گداز | |
رخت برگیر ازین سرای کهن | پیش از آن کیدت زمانه فراز | |
این خوش آواز مرغ عرشی را | بال بگشای تا کند پرواز | |
ای سنایی همه محال مگوی | باز پیچان عنان ز راه مجاز | |
همه دعوی مباش چون بلبل | گرد معنی گرای همچون باز | |
همچو شمشیر باش جمله هنر | چون تبیره مشو همه آواز | |
کاندرین راه جمله را شرطست | عشق محمود و خدمت ایاز | |
ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز | تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز | |
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق | کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز | |
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق | زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز | |
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون | شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز | |
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز | گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز | |
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق | دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز | |
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود | عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز | |
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخی | در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز | |
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز | با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز | |
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد | گام در راه حقیقت نه در راه مجاز | |
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز | خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز | |
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب | تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز | |
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون | کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز | |
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم | زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز | |
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز | تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز | |
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز | تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز | |
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر | رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز | |
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال | تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز | |
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن | لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز | |
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا | خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز | |
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال | صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز | |
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور | روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز | |
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا | همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز | |
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه | آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز | |
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف | «من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز | |
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک | زود روز تو کند شب روزگار دیرباز | |
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش | تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز | |
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن | گر کشد بر جامهی جاهت فلک نقش طراز | |
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت | دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز | |
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک | زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز | |
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول | تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز | |
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک | جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز | |
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای | تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز | |
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش | به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز | |
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس | تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز | |
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو | گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز | |
یکی بهتر ببینید ایها الناس | که می دیگر شود عالم به هر پاس | |
دمی از گردش حالات عالم | نمییابم نجات از بند وسواس | |
چو دل در عقدهی وسواس باشد | چه دانم دیدن از انواع و اجناس | |
کجا ماند جهان را روشنایی | چو خورشید افتد اندر عقدهی راس | |
چو سود از آرزو چون نیست روزی | دهش ماند دهش جز یافه مشناس | |
یکی بین آرمیده در غنا غرق | یکی پویان و سرگشته ز افلاس | |
بدور طاس کس نتوان رسیدن | توان دور فلک پیمودن از طاس | |
ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست | بهر کار این سخن را دار مقیاس | |
سکندر جست لیکن یافت بهره | ز آب زندگانی خضر و الیاس | |
بسی فربه نماید آنکه دارد | نمای فربهی از نوع آماس | |
به ریواس ار توان لعبت روان کرد | روان نتوان بدو دادن به ریواس | |
خلایق بر خلافند از طبایع | یکی عطار ودیگر باز کناس | |
چو رومی گوید از پوشش نپوشم | بجز ابریشمین پاک بیلاس | |
برهنهی زنگی بی غم بر افسوس | همی گوید: چه گردی گرد کرباس | |
ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک | چه سودش چون کند سر در سر داس | |
چو دانه دیدی اندر خوشه رسته | ببین هم گشته زیر آسیا آس | |
سخن کز روی حکمت گفت خواهی | جدا کن ناس را اول ز نسناس | |
چو ناس آمد بگو حق ای سنایی | به حق گفتم ز هر نسناس مهراس |