سنایی غزنوی (قصاید)/ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر) از سنایی غزنوی |
' |
ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر | وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر | |
جان تو که باشد ز در خندهی او باش | کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر | |
بر مردمک دیدهی عشاق زنی گام | هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر | |
نظارگیان رخ زیبای تو بر راه | افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر | |
تو بوسه همی باری از آن لعل شکر بار | در بوسه چدن دیده و جانها به اثر بر | |
آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه | از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر | |
بنشانده به خواری خرد عافیتی را | زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر | |
ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب | من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر | |
دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ | آن سلسلهی مشک تو بر طرف قمر بر | |
یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم | ای جان پدر زلف تو بر جان پدر بر | |
اندر شب و روز سر زلفین و رخ تو | عمری به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» بر | |
گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب | غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر | |
سرو و گل تو تازه بدانند که هستند | آن جسته و این رستهی این دیدهی تر بر | |
آتش زدهای در دل عشاق ز خشکی | آبی نه کسی را ز تو بر روی جگر بر | |
مانند دل سخت سیاه تو از آنست | هم بوسه و هم گریهی حاجی به حجر بر | |
ای نقش دل انگیز ترا از قبل انس | بنگاشته روحالقدس از عشق به پر بر | |
در زینت و در رنگ کلاه و کمر خویش | زحمت چه کشی در طلب گوهر و زر بر | |
از اشک من و رنگ رخ من ببر ای ترک | بعضی به کله بر زن و بعضی به کمر بر | |
سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر | خندید چو صبح آمد بر نور سحر بر | |
چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو | خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر | |
هان آهو کا جور مکن تا بنگویم | این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر | |
سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو | بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر | |
فرخنده یمینی و امینی که بخندد | یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر | |
شیر فلک از بیلک او برطرف کون | زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر | |
خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج | اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر | |
در بارگه حکم تقاضای یقینش | آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر | |
لفظش برسیدست بسان خرد و جان | بر ذروهی عرش و فلک و ذره به در بر | |
صاحب خبر غیر نخواندست به سدره | چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر | |
نظاره اگر روح ندیدست به دیده | چون چهرهی زیباش به صحرای صور بر | |
فتنهست چو خورشید پی فتنه نشانیش | بهرام فلک به شه ناهید نظر بر | |
هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو | سر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر | |
ای تکیه گه دولت و تایید تو در ملک | بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر | |
چون رعب تو خود نایب حشرست درین ربع | کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشر بر | |
چون عصمت و تایید الاهی سپر تست | کی تکیه کنی بر زره و خود و سپر بر | |
گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز | از آتش شمشیر تو بر عمر شرر بر | |
زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا | کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر | |
هر چند که بودی ز پس پردهی ادبار | بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر | |
اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو | بارست بطر بر عدوی روز بتر بر | |
این قوت بازوی ظفر از پی آنست | کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر | |
ای از کف چون ابر بهاریت گه جود | آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر | |
گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد | هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر | |
ای ذات ترا از قبل قبلهی دلها | تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر | |
چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی | آوازهی نام تو چو انجم به سفر بر | |
خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر | گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر | |
رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر | فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر | |
در کعبهی انصاف تو محراب دگر شد | نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر | |
تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد | هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر | |
امروز درین دور دریغی نخورد هیچ | از عدل تو یک سوخته بر عدل عمر بر | |
بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر | نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر | |
انگشت گزان آمده نزد تو حسودت | برده سر انگشت کز آتش به سقر بر | |
دولت نتواند که گشاید ز سر زور | ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر | |
گور و ملک الموت بهم بیندی از تو | گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر | |
در بحر گر آواز دهی جانورانش | لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر | |
هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش | احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر | |
تا نقش کند از قبل رمز حکیمان | جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر | |
بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد | تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر | |
بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد | تا باد زره سازد بر روی شمر بر | |
خاک در تو باد سپهر همه شاهان | تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر | |
روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان | ای تازهتر از برگ گل تازه به بربر |