سنایی غزنوی (قصاید)/ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست) از سنایی غزنوی |
' |
ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست | از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست | |
تیریست بلا در روش عشق که هرگز | جز دیدهی درویش مر او را سپری نیست | |
از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی | زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست | |
خود را ز میان خود بردار ازیراک | کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست | |
تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت | صد جان مقدس را آنجا خطری نیست | |
کشتند درین راه بسی عاشق بیتیغ | کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست | |
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت | کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست | |
بار از خداوند مچخ زان که کسی را | در پردهی اسرار خدایی گذری نیست | |
بر دوش فکن غاشیهی مهر درین کوی | چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست | |
از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار | کاندر چمن عشق تو زین به مطری نیست | |
در روشنی عشق چه خوشی بود آن را | کاندر چمن صنع خدایش نظری نیست | |
کی میوهی رحمت خورد آنکس که ز اول | در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست | |
ای در ره عصیان قدمی چند شمرده | باز آی کزین درگه به مستقری نیست | |
از کردهی خود یادکن و بگری ازیرا | بر عمر به از تو به تو کس نوحهگری نیست | |
بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت | از عاقبت کار کسی را خبری نیست | |
چون نام بد و نیک همی از تو بماند | پس به ز نکونامی ما را هنری نیست | |
نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد | پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست | |
گرد علما گرد بخاصه بر آنکس | کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست | |
خورشید زمین یوسف احمد که فلک را | چون او به گه علم و محامد دگری نیست | |
آن ابر گهرپاش که در علم چنویی | مر چارگهر را گه زایش پسری نیست | |
آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت | با نفع تراز وی به گه جود بری نیست | |
بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست | بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست | |
نام عمر از عدل بلندست وگر نی | یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست | |
از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش | در بادیهی تقوا خشکی و تری نیست | |
آری چه عجب زان که چو جد و پدر او | کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست | |
علم و خردش بیشترست از همه لیکن | در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست | |
ای قدر تو گشته سفری در ره دانش | کو را بجز از حضرت جنت حضری نیست | |
در آب فنا غرق شد از زورق کینه | آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست | |
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک | در کام سخن به ز زبانت شکری نیست | |
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف | یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست | |
المنهلله که درین جاه تو باری | نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست | |
در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا | کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست | |
داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل | در طبعت از این بیحسدی به هنری نیست | |
نه هر که برآمد بر کرسی امامت | نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست | |
کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم | خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست | |
خورشید جهان کی شود از علم کسی کو | در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست | |
علم و خرد واصل همی باید ورنه | خود مایهی شوخی را حدی و مری نیست | |
فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن | با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست | |
هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک | صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست | |
خود دور بیانصافان بگذشت درین شهر | زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست | |
شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم | چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست | |
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش | جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست | |
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او | بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست | |
قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت | آن را که ز احوال خراسان خبری نیست | |
بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز | مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست | |
ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت | کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست | |
کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک | لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست | |
در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن | کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست | |
تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست | تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست | |
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر | زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست | |
بادات فزونی چو مه نو که جهان را | بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست | |
بر درگه جبار ترا باد مقیمی | زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست | |
ای بار خدایی که مرین سوختگان را | جز یاد تو دینپرور و اندوهبری نیست | |
بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی | زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست |