سنایی غزنوی (قصاید)/ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا) از سنایی غزنوی |
' |
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا | بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا | |
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ | وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا | |
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد | بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا | |
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان | تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا | |
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت | هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا | |
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه | بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا | |
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم | پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما | |
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل | میکند مر خاک را از باد عدل تو جدا | |
جز دعای تو نمیگویند شیران در زئیر | جز ثنای تو نمیخواهند مرغان در نوا | |
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود | گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا | |
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت | از برای خدمت صدرت نه از بهر بها | |
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق | بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا | |
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال | بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها | |
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه | ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا | |
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین | گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما | |
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر | قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا | |
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند | نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا | |
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهی آن ردا | این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا | |
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود | کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا | |
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار | نه کسی اینجای بیگانهست ماییم و شما | |
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر | نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا | |
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر میزند | پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا | |
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین | گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا | |
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون | از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا | |
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار | از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا | |
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او | تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا | |
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو | در میان حرفها بازار من گردد روا | |
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان | از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا | |
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی | ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا | |
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو | در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا | |
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب | وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا | |
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی | رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا |