سنایی غزنوی (قصاید)/این ابلهان که بیسبب دشمن منند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (این ابلهان که بیسبب دشمن منند) از سنایی غزنوی |
' |
این ابلهان که بیسبب دشمن منند | بس بوالفضول و یافهدرای و زنخ زنند | |
اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین | چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند | |
مانند نقش رسمی بیاصل و معنیند | گر چه به نزد عامه و خطی مبینند | |
چون گور کافران ز درون پر عفونتند | گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند | |
در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند | در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند | |
هم ناکسند گر چه همی با کسان روند | هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند | |
یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت | وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند | |
دندانهی کلید در دعویند لیک | همچون زبان قفل گه معنی الکنند | |
زان بیسرند همچو گریبان که از طمع | پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند | |
دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری | هادوریان کوی و گدایان خرمنند | |
دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران | هر کس که هست خوشه چن خرمن منند | |
فرزند شعر من همه و خصم شعر من | گویی نه مردمند همه ریم آهنند | |
گاهم چو روی مائدهی خود بغارتند | گاهم چو وزن بیهدهی خویش بشکنند | |
از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند | وز درد چشم دشمن خورشید روشنند | |
بس روشنست روز ولیک از شعاع آن | بیروزنند زان که همه بسته روزنند | |
گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست | کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند | |
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس | خود در میان کار چو درزی و در زنند | |
درد دل همه فضلای از فضولیم | عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند | |
من قرص آفتابم روزی ده نجوم | ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند | |
هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک | بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند | |
از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من | پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند | |
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان | بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند | |
دور از شما و ما چون در آیند در سخن | گویی به وقت کوفتن زهر هاونند | |
هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده | کایشان نه آهنند که ریم خماهنند | |
درزی صفت مباش برایشان کجا همه | بر رشتهی تو خشکتر از مغز سوزنند | |
مشاطهی عروس ضمیر تواند پاک | این نغز پیکران که برین سبز گلشنند | |
شیر آفرین گلشن روحانیان تویی | ایشان که اند گر به نگاران گلخنند | |
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند | تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند | |
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند | بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند | |
آن کرهای به مادر خود گفت چونکه ما | آبی همی خوریم، صفیری همی زنند | |
مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی | تو کار خویش کن که همه ریش میکنند |