سنایی غزنوی (قصاید)/آراست جهاندار دگرباره جهان را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (آراست جهاندار دگرباره جهان را) از سنایی غزنوی |
' |
آراست جهاندار دگرباره جهان را | چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را | |
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد | خورشید بپیمود مسیر دوران را | |
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را | کاید حسد از تازگیش تازه جوان را | |
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب | رضوان بگشاید همه درهای جنان را | |
گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار | پر کرد از آن غالیهها غالیهدان را | |
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون | از خاک برآورد مر آن گنج نهان را | |
ابری که همی برف ببارید ببرید | شد غرقهی بحری که ندید ایچ کران را | |
آن ابر درر بار ز دریا که برآید | پر کرده ز در و درم و دانه دهان را | |
از بس که ببارید به آب اندر لولو | چون لولو تر کرد همه آب روان را | |
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن | بر ما بوزید از قبل راحت جان را | |
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور | شادی روان داد مر آن شاد روان را | |
بر کوه از آن تودهی کافور گرانبار | خورشید سبک کرد مر آن بار گران را | |
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر | تا بر کند آن لالهی خوش خفته ستان را | |
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر | تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را | |
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه | چون نیل شود خیره کند گوهر کان را | |
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق | وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را | |
آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر | تو طعمهی من کردهای آن مار دمان را | |
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم | اکنون که بتابید و بپوشید کتان را | |
طاووس کند جلوه چو از دور به بیند | بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را | |
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق | روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را | |
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار | چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را | |
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه | تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را | |
گنجشک بهاری صفت باری گوید | کز بوم به انگیزد اشجار نوان را | |
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر | در گفتن هو دارد پیوسته لسان را | |
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان | تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را | |
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده | آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را | |
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ | پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را | |
آن کبک مرقع سلب برچده دامن | از غالیه غل ساخته از بهر نشان را | |
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید | خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را | |
نازیدن ناز و نواهای سریچه | ناطق کند آن مردهی بینطق و بیان را | |
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار | از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را | |
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه | بیآب ملک صبر دهد مر عطشان را | |
مرغابی سرخاب که در آب نشیند | گوید که خدایی و سزایی تو جهان را | |
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا | تو خالق خلقانی صد قرن قران را | |
گویند تذروان که تو آنی که بدانی | راز تن بیقوت و بیروح و روان را | |
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار | بر امت پیغمبر، ایمان و امان را | |
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت | جبار نگهدار، این کون و مکان را | |
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید | آراسته دارید مر این سیرت و سان را | |
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری | برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را | |
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی | کی غافل، بگذار جهان گذران را | |
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش | دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را | |
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر | در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را | |
در جستن نان آب رخ خویش مریزید | در نار مسوزید روان از پی نان را | |
ایزد چو به زنار نبستست میانتان | در پیش چو خود خیره مبندید میان را | |
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت | از قبضهی شیطان بستانید عنان را | |
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک | پیریت به نهمار فرستاده خزان را |