سنایی غزنوی (غزلیات)/تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' سنایی غزنوی (غزلیات) (تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط)
از سنایی غزنوی
'


تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط
برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط
من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط
اختلاط عشق تو با جان من باشد همی تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط
در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط
تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط
احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط
ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط
هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت من نمی‌بینم بهشت و بیش رفتم صد صراط
از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط