سنایی غزنوی (غزلیات)/ای گشته ز تابش صفای تو
' | سنایی غزنوی (غزلیات) (ای گشته ز تابش صفای تو) از سنایی غزنوی |
' |
ای گشته ز تابش صفای تو آیینهی روی ما قفای تو بادست به دست آب و آتش را با صفوت و نور خاکپای تو با تو چه کند رقیب تاریکت بس نیست رقیب تو ضیای تو خود قاف ز هم همی فرو ریزد از سایهی کاف کبریای تو در کوی تو من کدام سگ باشم تا لاف زنم ز روی و رای تو هر چند که خوش نیایدت هل تا لافی بزند ز تو گدای تو این هژده هزار عالم و آدم نابوده بهای یک بهای تو قیمت گر تو حسود بود ای جان زان هژده قلب شد بهای تو ای راحت تو همه فنای ما وی شادی ما همه بقای تو هم دوست همی کشی و هم دشمن چه خشک و چه تر در آسیای تو ایندست که مر تراست در شوخی اندر دو جهان کراست پای تو دیریست که هر زمان همی کوبند این دبدبه بر در سرای تو من بندهی زندگانی خویشم لیکن نه برای خود برای تو هر چند نیافت اندرین مدت یک شعله سنایی از سنای تو با اینهمه هست بر زبان نونو شهری و سنایی و ثنای تو