سنایی غزنوی (ترکیبات)/گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (ترکیبات) (گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود) از سنایی غزنوی |
' |
گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود | هم وی اصل چشم زخم ملک تابستان شود | |
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را | زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود | |
شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان | غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود | |
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل | بیم آن باشد که شیر بیشه زو بریان شود | |
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک | سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود | |
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت | تا همی شمع روان زی خوشهی گردان شود | |
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست | از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود | |
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست | چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود | |
از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر | هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود | |
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر | تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود | |
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد | حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد | |
گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد | دست او پیراهن اشجار از سر برکشد | |
باغها را داغهای عبریان بر بر زند | شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد | |
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم | هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد | |
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد | گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد | |
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست | چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد | |
از پی آن تا ببیند چهرهی شاهد درو | چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد | |
سخت ننگ آمد که پیش از کینه توزی باد مهر | گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد | |
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب | زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد | |
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا | یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد | |
خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم | نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد | |
از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد | آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد | |
آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد | ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد | |
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور | چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد | |
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود | از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد | |
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب | نیمهی پنجش صحیح بیست را مکسور کرد | |
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی | وهمش از روی گهر پردهی عرض را دور کرد | |
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او | باز را هنگام کوشش دایهی عصفور کرد | |
همچو پردهی عالم علوی برآسود از فساد | عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد | |
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد | جانبران را کین او از جان بری معذور کرد | |
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست | خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد | |
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او | گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد | |
پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را | مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد | |
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند | تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند | |
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی | طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند | |
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی | حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند | |
گر چه دشوارست برهان کردن هیت ولیک | هیت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند | |
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند | مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند | |
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست | در حساب آنگه روزی با کسی احسان کند | |
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست | کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند | |
غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام | گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند | |
همتش را نقطهی وهمی اگر صورت کند | قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند | |
عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند | پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند | |
هر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهای | همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد | |
دوستانش در فنای دهر دورند از فنا | دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا | |
گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک | هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا | |
هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال | وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا | |
علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او | ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا | |
در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف | نیست نامعلوم رایش جمع و تفریق هبا | |
از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی | جذر بستاند برای خانهی «یعطی» «زلا» | |
مادر ایام اگر چه از فنا آبستنست | چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا | |
گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید | خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا | |
عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس | تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا | |
گر شمال خشم او بر دایرهی گردون زند | پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا | |
ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد | زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا | |
از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک | دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا | |
چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام | روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد | |
ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست | کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست | |
آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست | مشتری در حسرت رخسارهی چون ماه تست | |
مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست | زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست | |
هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو | کانچه داری در دل و جان خلقت الاه تست | |
منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک | خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست | |
جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید | کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست | |
چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی | عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست | |
روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک | هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست | |
گام در میدان کام خویش زن مردانهوار | خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست | |
هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان | نوبت ایشان گذشت اکنون توران چون گاه تست | |
همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان | دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد | |
با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی | گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی | |
در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی | قطرهای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی | |
اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی | گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی | |
چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار | با طبایع پای داری با کواکب سر زنی | |
بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز | آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی | |
تیرت از جرم ثریا رشتهی گوهر شود | بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی | |
بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره | گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی | |
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل | بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی | |
باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان | نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی | |
لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید | گر همه خود را به زردی چنگ در ساغر زنی | |
اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ | آفتابت باده، جام باده، جرم ماه باد | |
چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ | چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ | |
از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست | وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ | |
چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر | چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ | |
در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر | می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ | |
گه بر سر عقل را سایه کند تیغ یمان | گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ | |
گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم | گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ | |
بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک | جان بی شخص از شتاب و شخصی بی جان از درنگ | |
گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب | گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ | |
ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب | بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ | |
آن زمانت گر در آن هیت فلک بیند شود | نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ | |
تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی | عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد | |
بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام | گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام | |
تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب | تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام | |
گه به میدان زیر رانت بارهای کز گرد نعل | روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام | |
گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز | خامهای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام | |
آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار | و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام | |
زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب | گر کسی زاندیشهی بسیار گردد زرد فام | |
شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر | زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام | |
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر | او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام | |
خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان | شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام | |
کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس | جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام | |
چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک | چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام | |
چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست | چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام | |
جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید | کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد | |
هست کمتر عمر بدگوی تو از روی نهاد | از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد | |
هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار | چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد | |
در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم | در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد | |
هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو | آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد | |
گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک | هم نشیند گه گهی بر آشیانهی باز خاد | |
مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت | خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد | |
من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد | خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد | |
از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل | کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد | |
این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف | بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد | |
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب | وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد | |
دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم | از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد | |
خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم | رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد | |
در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز | در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد | |
از برای خدمتت را صف زده همچون خدم | تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم | |
خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد | علم تقدیر ازل در عالم صورت علم | |
از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود | از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم | |
تختهی خاکی بدین گیتی و گردون هندسی | مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم | |
در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست | این رقمهای چنین شایسته را از باد رم | |
تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود | از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم | |
هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک | چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم | |
آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب | هم سوی دریا گرایانست دایم آن ویم | |
تا زبانهی صبح نارد چشمها را جز ضیا | تا دهانهی شام نارد دیدهها را جز ظلم | |
تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح | گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم | |
صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه | شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم | |
عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد | بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد |