سعدی (قطعات)/یارب کمال عافیتت بر دوام باد

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' سعدی (قطعات) (یارب کمال عافیتت بر دوام باد)
از سعدی
'


یارب کمال عافیتت بر دوام باد اقبال و دولت و شرفت مستدام باد سال و مهت مبارک و روز و شبت به خیر بختت بلند و گردش گیتی به کام باد فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست حشر تو با رسول علیه‌السلام باد فرزند نیکبخت تو نزد خدا و خلق همچون تو نیک عاقبت و نیک نام باد مرا از بهر دیناری ثنا گفت که بختت با سعادت مقترن باد چو دینارش ندادم لعنتم کرد که شرم از روی مردانت چو زن باد بیا تا هر دو با هم هیچ گیریم دعا و لعنتش بر خویشتن باد بر تربت دوستان ماضی بگذشت بسی ز بوستان باد گر بر سر خاک ما رود نیز سهلست بقای دوستان باد ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهاد وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد جاودان نفس شریفت بنده‌ی فرمان حق بعد از آن بر جمله‌ی فرماندهان فرمان دهاد من بدانم دولت عقبی به نان دادن درست تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان طاق ایوانت به رفعت بوسه بر کیوان دهاد نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد ای مبارک روز هر روزت به کام دوستان دولت تو در ترقی باد و دشمن جان دهاد پسر نورسیده شاید بود که نود ساله چون پدر گردد پیر فانی طمع مدار که باز چارده ساله چون پسر گردد سبزه گر احتمال آن دارد که ز خردی بزرگتر گردد غله چون زرد شد امید نماند که دگر باره سبز برگردد بیا بگوی که پرویز از زمانه چه خورد برو بپرس که خسرو ازین میانه چه برد گر او گرفت خزاین به دیگران بگذاشت ورین گرفت ممالک به دیگران بسپرد جوشن بیار و نیزه و بر گستوان ورد تا روی آفتاب معفر کنم به گرد گر بردبار باشی و هشیار و نیکمرد دشمن گمان برد که بترسیدی از نبرد خون دار اگرچه دشمن خردست زینهار مهمل رها مکن که زمانش بپرورد تا کعب کودکی بود آغاز چشمه سار چون پیشتر رود ز سر مرد بگذرد در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟ کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم فی‌المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد مرد دیگر جوان نخواهد بود پیریش هم بقا نخواهد کرد چون درخت خزان که زرد شود کاشکی همچنان بماندی زرد ملک ایمن درخت بارورست زو قناعت به میوه باید کرد چون ز بیخش برآورد نادان میوه یک بار بیش نتوان خورد آن را که تو دست پیش داری کس تیغ بلا زدن نیارد ما را که تو بی‌گنه بکشتی کس نیست که دست پیش دارد آدمی فضل بر دگر حیوان به جوانمردی و ادب دارد گر تو گویی به صورت آدمیم هوشمند این سخن عجب دارد پس تو همتای نقش دیواری که همین گوش و چشم و لب دارد تو خود جفا نکنی بی‌گناه بر بنده وگر کنی سر تسلیم بر زمین دارد به نیشی از مگس نحل برنشاید گشت از آنکه سابقه‌ی فضل انگبین دارد دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد طمع خام که سودی بکنم سود، سرمایه به یک بار ببرد خر دعا کرد که بارش ببردند سیل بگرفت و خر و بار ببرد شد غلامی به جوی کاب آرد آب جوی آمد و غلام ببرد دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد من هرگز آب چاه ندیدم چنین مداد بر یک ورق نویس که بر هفت بگذرد نی نی ورق چه باشد و کیمخت گوسفند از چرم گاو از سپر جفت بگذرد مر تو را چون دو کار پیش آید که ندانی کدام باید کرد هر چه در وی مظنه‌ی خطرست آنت بر خود حرام باید کرد وانکه بی‌خوف و بی‌خطر باشد به همانت قیام باید کرد دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد خرم تنی که حاصل عمر عزیز را با دوستان بخورد و به دشمن رها نکرد ز دست ترشروی خوردن تبرزد چنان تلخ باشد که گویی تبر زد گرم روی با پشت گردد از آن به که رویی ببینم که پشتم بلرزد گدا طبع اگر در تموز آب حیوان به دستت دهد جور سقا نیرزد کسی را فراغ از چنین خلق دیدن مسلم بود کو قناعت بورزد روزی به سرش نبشته بودند کاین دولت و منصب آن نیرزد سی ساله توانگری و فرمان یک روزه هلاک جان نیرزد دیدی که چه کرد عیش و چون مرد آن عاقبت آن فلان نیرزد صد دور بقا چنانکه دید مردن به زه کمان نیرزد از دست تهی کرم نیاید هر چند دلش جواد باشد مسکین چه کند سوار چالاک چون اسب نه بر مراد باشد کسی به حمد و ثنای برادران عزیز ز عیب خویش نباید که بیخبر باشد ز دشمنان شنو ای دوست تا چه می‌گویند که عیب در نظر دوستان هنر باشد گر جهان فتنه گیرد از چپ و راست و آتش و صعقه پیش و پس باشد تو پریشان نکرده‌ای کس را چه پریشانیت ز کس باشد؟ خونیان را بود ز شحنه هراس شبروان را غم از عسس باشد راستی پیشه گیر و ایمن باش که رهاننده‌ی تو بس باشد کاملانند در لباس حقیر همچو لل که در صدف باشد ای که در بند آب حیوانی کوزه بگذار تا خزف باشد سخن گفته دگر باز نیاید به دهن اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد اگر صد دفتر شیرین بخوانی گرانجان لایق تحسین نباشد مزاح و خنده کار کودکانست چو ریش آمد زنخ شیرین نباشد خر به سعی آدمی نخواهد شد گرچه در پای منبری باشد و آدمی را که تربیت نکنند تا به صد سالگی خری باشد تشنه‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید تو مپندار که از سیل دمان اندیشد ملحد گرسنه و خانه‌ی خالی و طعام عقل باور نکند کز رمضان اندیشد هیچ دانی که آب دیده‌ی پیر از دو چشم جوان چرا نچکد؟ برف بر بام سالخورده‌ی ماست آب در خانه‌ی شما نچکد دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد حریف عمر به سر برده در فسوق و فجور به وقت مرگ پشیمان همی خورد سوگند که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد تو خود دگر نتوانی به ریش خویش مخند یاد دارم ز پیر دانشمند تو هم از من به یاد دار این پند هر چه بر نفس خویش نپسندی نیزبر نفس دیگری مپسند بسا بساط خداوند ملک دولت را که آب دیده‌ی مظلوم در نور داند چو قطره قطره‌ی باران خرد بر کهسار که سنگهای درشت از کمر بگرداند وفا با هیچکس کردست گیتی که با ما بر قرار خود بماند؟ چو می‌دانی که جاویدان نمانی روا داری که نام بد بماند؟ نه سام و نریمان و افراسیاب نه کسری و دارا و جمشید ماند تو هم دل مبند ای خداوند ملک چو کس را ندانی که جاوید ماند چو دور جوانی خلل می‌کند به پایان پیری چه امید ماند؟ هر که مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر حیوانیست که بالاش به انسان ماند هر چه داری بده و دولت معنی بستان تا چو این نعمت ظاهر برود آن ماند چو دولت خواهد آمد بنده‌ای را همه بیگانگانش خویش گردند چو برگردید روز نیکبختی در و دیوار بر وی نیش گردند بسیار برفتند و به جایی نرسیدند ارباب فنون با همه علمی که بخواندند توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟ ابلیس براندند و برو کفر براندند تا سگان را وجود پیدا نیست مشفق و مهربان یکدگرند لقمه‌ای در میانشان انداز که تهیگاه یکدگر بدرند اگر خونی نریزد شاه عالم بسا خونا که در عالم بریزند بباید کشت هر یکچند گرگی به زاری تا دگر گرگان گریزند نکنی دفع ظالم از مظلوم تا دل خلق نیک بخراشند تا تو با صید گرگ پردازی گوسفندان هلاک می‌باشند هر کجا دردمندی از سر شوق گوش بر ناله‌ی حمام کند چارپایی برآورد آواز وان تلذذ برو حرام کند حیف باشد صفیر بلبل را که زفیر خر ازدحام کند کاش بلبل خموش بنشستی تا خر آواز خود تمام کند حاکم ظالم به سنان قلم دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند گله ما را گله از گرگ نیست این همه بیداد شبان می‌کند آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق فهم ندارد که زیان می‌کند چون نکند رخنه به دیوار باغ دزد، که ناطور همان می‌کند ز دور چرخ چه نالی ز فعل خویش بنال که از گزند تو مردم هنوز می‌نالند نگفتمت که چو زنبور زشتخوی مباش که چون پرت نبود پای در سرت مالند نفس ظالم، مثال زنبورست که جهانش ز دست می‌نالند صبر کن تا بیوفتد روزی که همه پای بر سرش مالند آسیا سنگ ده هزار منی به دور مرد از کمر بگردانند لیکن از زیر به زبر بردن به هزار آدمیش نتوانند بدین الحان داودی عجب نیست که مرغان هوا حیران بمانند خدای این حافظان ناخوش آواز بیامرزاد اگر ساکن بخوانند چو نیکبخت شدی ایمن از حسود مباش که خار دیده‌ی بدبخت نیکبختانند چو دستشان نرسد لاجرم به نیکی خویش بدی کنند به جای تو هر چه بتوانند رسم و آیین پادشاهانست که خردمند را عزیز کنند وز پس عهد او وفاداری با خردمندزاده نیز کنند نشان آخر عهد و زوال ملک ویست که در مصالح بیچارگان نظر نکند به دست خویش مکن خانگاه خود ویران که دشمنان تو با تو ازین بتر نکند آنکه در حضرت بیچون تو قربی دارد گر جهانی به هم آید به بعیدش نکنند وآنکه در نامه‌ی او خامه‌ی بدبختی تست گر همه خلق بکوشند سعیدش نکنند دامن آلوده اگر خود حکمت گوید به سخن گفتن زیباش بدان به نشوند وآنکه پاکیزه رود گر بنشیند خاموش همه از سیرت زیباش نصیحت شنوند آدمی‌سان و نیک محضر باش تا تو را بر دواب فضل نهند تو به عقل از دواب ممتازی ورنه ایشان به قوت از تو بهند تا نگویی که عاملان حریص نیک‌خواهان دولت شاهند کانچه در مملکت بیفزایند از ثنای جمیل می‌کاهند راحت از مال وی به خلق رسان تا همه عمر و دولتش خواهند رحمت صفت خدای باقیست و آن را که خدای برگزیند گر جرم و خطای ما نباشد پس عفو تو بر کجا نشیند؟ هیچ فرصت ورای آن مطلب که کسی مرگ دشمنان بیند تا نمیرد یکی به ناکامی دیگری دوستکام ننشیند تو هم ایمن مباش و غره مشو که فلک هیچ دوست نگزیند شادکامی مکن که دشمن مرد مرغ، دانه یکان یکان چیند الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال‌زاده بایند هرگز زن و مرد و کفر و اسلام نفس از تو خبیث‌تر نزایند اطفال عزیز نازپرورد از دست تو دست بر خدایند طفلان تو را پدر بمیراد تا جور وصی بیازمایند ناکسان را فراستیست عظیم گرچه تاریک طبع و بدخویند چون دو کس مشورت برند به هم گویند این عیب من همی گویند امیر ما عسل از دست خلق می‌نخورد که زهر در قدح انگبین تواند بود عجب که در عسل از زهر می‌کند پرهیز حذر نمی‌کند از تیر آه زهرآلود چه گنجها بنهادند و دیگری برداشت چه رنجها بکشیدند و دیگری آسود به تازیانه‌ی مرگ از سرش به در کردند که سلطنت به سر تازیانه می‌فرمود نفس که نفس برو تکیه می‌کند بادست به وقت مرگ بداند که باد می‌پیمود خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود کهن سخت که بر سنگ صلابت راند نتواند که لطافت نکند با داود متکلف به نغمه در قرآن حق بیازرد و خلق را بربود آن یکی خسر آن دگر باشد مایه وقتی زیان و وقتی سود ناخوش‌آواز اگر دراز کشد نه خداوندی خلق ازو خشنود مرغ جایی که علف بیند و چیند گردد مرد صاحبنظر آنجا که وفا بیند و جود سفله گو روی مگردان که اگر قارونست کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود هزار سال به امید تو توانم بود اگر مراد برآید هنوز باشد زود اگر مراد نیابم مرا امید بسست نه هر که رفت رسید و نه هر که گفت شنود هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد ای بسا روز که در زیر زمین خواهد بود کشتی آرام نگیرد که بود بر سر آب تا جهان بر سر آبست چنین خواهد بود اگر ملازم خاک در کسی باشی چو آستانه ندیم خسیت باید بود ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او برین مثال که گفتم بسیت باید بود هزار سال تنعم کنی بدان نرسد که یک زمان به مراد کسیت باید بود نگر تا نبینی ز ظلم شهی که از ظلم او سینه‌ها چاک بود ازیرا که دیدیم کز بد بتر بسی اندرین عالم خاک بود چو شد روز آمد شب تیره رنگ چو جمشید بگذشت ضحاک بود روز قالی فشاندنست امروز تا غبار از میان ما برود چون مگس در سرای گرد آمد خوان نباید نهاد تا برود هر که ناخوانده آید از در قوم نیک باشد که ناشتا برود گر خردمند از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود هر که بینی مراد و راحت خویش از همه خلق بیشتر خواهد و آن میسر شود به کوشش و رنج که قضا بخشد و قدر خواهد ای که می‌خواهی از نگارین کام با نگارش بگوی اگر خواهد دختر اندر شکم پسر نشود گرچه بابا همی پسر خواهد تیز در ریش کاروانسالار گر بدان ده رود که خر خواهد