سعدی (قطعات)/گویند سعدیا به چه بطال ماندهای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قطعات) (گویند سعدیا به چه بطال ماندهای) از سعدی |
' |
گویند سعدیا به چه بطال ماندهای | سختی مبر که وجه کفافت معینست | |
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر | پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟ | |
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی | صاحب هنر که مال ندارد تغابنست | |
بیزر میسرت نشود کام دوستان | چون کام دوستان ندهی کام دشمنست | |
آری مثل به کرکس مردارخور زدند | سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست | |
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای | حاجت برم که فعل گدایان خرمنست | |
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه | چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست | |
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم | این هم خلاف معرفت و رای روشنست | |
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر | منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست | |
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز | من فارغم که شاهد من منعم منست | |
ره نمودن به خیر ناکس را | پیش اعمی چراغ داشتنست | |
نیکویی با بدان و بیادبان | تخم در شورهبوم کاشتنست | |
دشمن اگر دوست شود چند بار | صاحب عقلش نشمارد به دوست | |
مار همانست به سیرت که هست | ورچه به صورت به در آید ز پوست | |
دهل را کاندرون زندان بادست | به گردون میرسد فریادش از پوست | |
چرا درد نهانی برد باید؟ | رها کن تا بداند دشمن و دوست | |
ماه را دید مرغ شب پره گفت | شاهدت روی و دلپذیرت خوست | |
وینکه خلق آفتاب خوانندش | راست خواهی به چشم من نه نکوست | |
گفت خاموش کن که من نکنم | دشمنی با وی از برای تو دوست | |
خواست تا عیبم کند پروردهی بیگانگان | لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربهست | |
گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم | شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست | |
ای نفس چون وظیفهی روزی مقررست | آزاد باش تا نفسی روزگار هست | |
از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست | چون دولت جوان خداوندگار هست | |
در سرای به هم کرده از پس پرده | مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست | |
از آن بترس که مکنون غیب میداند | گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست | |
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد | حلال باد خراجش که مزد چوپانیست | |
وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد | که هر چه میخورد او جزیت مسلمانیست | |
صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه | چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست | |
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق | بهتر ز جامهای که درو هیچ مرد نیست | |
ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن | که پند مصلحت آموز کاربندش نیست | |
اگر به لطف به سر میرود به قهر مگوی | که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست | |
اگر خود بردرد پیشانی پیل | نه مردست آنکه در وی مردمی نیست | |
بنی آدم سرشت از خاک دارد | اگر خاکی نباشد آدمی نیست | |
در حدود ری یکی دیوانه بود | سال و مه کردی به کوه و دشت گشت | |
در بهار و دی به سالی یک دو بار | آمدی در قلب شهر از طرف دشت | |
گفت ای آنان که تان آماده بود | گاه قرب و بعد این زرینه طشت | |
توزی و کتان به گرما پنج و شش | قندز و قاقم به سرما هفت و هشت | |
گر شما را بانوایی بد چه شد؟ | ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟ | |
راحت هستی و رنج نیستی | بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت | |
بیا که پرده برانداختم ز صورت حال | من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت | |
دعای خیر تو گویم گرم نواخت کنی | وگر خلاف کنی بر خلاف خواهم گفت | |
به تماشای میوه راضی شو | ای که دستت نمیرسد بر شاخ | |
گر مرا نیز دسترس بودی | بارگه کردمی و صفه و کاخ | |
و آدمی را که دست تنگ بود | نتواند نهاد پای فراخ | |
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن | که نتوانی کمند انداخت بر کاخ | |
بلند از میوه گو کوتاه کن دست | که کوته خود ندارد دست بر شاخ | |
شنیدم که بیوهزنی دردمند | همی گفت و رخ بر زمین مینهاد | |
هر آن کدخدا را که بر بیوهزن | ترحم نباشد زنش بیوه باد |