سعدی (قطعات)/سفینهی حکمیات و نظم و نثر لطیف
' | سعدی (قطعات) (سفینهی حکمیات و نظم و نثر لطیف) از سعدی |
' |
سفینهی حکمیات و نظم و نثر لطیف که بارگاه ملوک و صدور را شاید به صدر صاحب صاحبقران فرستادم مگر به عین عنایت قبول فرمایند رونده رفت ندانم رسید یا نرسید ازین قیاس که آینده دیر میآید به پارسایی ازین حال مشورت بردم مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید چه گفت ندانی که خواجه دریاییست نه هر سفینه ز دریا درست باز آید نه آدمیست که در خرمی و مجموعی به خستگان پراکنده بر نبخشاید گلیم خویش برآرد سیه گلیم از آب وگر گلیم رفیق آب میبرد شاید روز گم گشتن فرزند مقادیر قضا چاه دروازهی کنعان به پدر ننماید باش تا دست دهد دولت ایام وصال بوی پیراهنش از مصر به کنعان آید صانع نقشبند بی مانند که همه نقش او نکو آید رزق طایر نهاده در پر و بال تا به هر طعمهای فرو آید روزی عنکبوت مسکین را پر دهد تا به نزد او آید یکی نصیحت درویشوار خواهم کرد اگر موافق شاه زمانه میآید اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس که تیر آه سحر با نشانه میآید ای غره به رحمت خداوند در رحمت او کسی چه گوید هر چند مثرست باران تا دانه نیفکنی نروید بندگان را ز حد به در منواز این سخن سهل تستری گوید کانکه با خود برابرش کردی بیم باشد که برتری جوید بود در خاطرم که یک چندی گرچه هستم به اصل و دانش حر به خرد با فرشته هم پهلو سخن نظم، نظم دانهی در تا مگر گردد از ایادی تو تنگم از مرده ریگ مردم پر چون نبودیم در خور خدمت گفت عفوت که السلامة مر بندگی درت کنم چندی بیریا همچو ایبک و سنقر ترک کردیم خدمت و خلعت نه دیار عرب نه شیر شتر برای ختم سخن دست بر دعا داریم امیدوار قبول از مهیمن غفار همیشه تا که فلک را بود تقلب دور مدام تا که زمین را بود ثبات و قرار ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت نگاهداشته از نائبات لیل و نهار تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست ز بخت و تخت جوانی و ملک برخوردار به قفل و پرهی زرین همی توان بستن زبان خلق و به افسون دهان شیدا مار تبرک از در قاضی چو بازش آوردی دیانت از در دیگر برون شود ناچار بردند پیمبران و پاکان از بیادبان جفای بسیار دل تنگ من که پتک و سندان پیوسته درم زنند و دینار قدر زر و سیم کم نگردد و آهن نشود بزرگ مقدار حدیث وقف به جایی رسید در شیراز که نیست جز سلسل البول را در او ادرار فقیه گرسنه تحصیل چون تواند کرد مگر به روز گدایی کند، به شب تکرار چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار هزار شربت شیرین و میوهی مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار خداوند کشور خطا میکند شب و روز ضایع به خمر و خمار جهانبانی و تخت کیخسروی مقامی بزرگست کوچک مدار که گر پای طفلی برآید به سنگ خدای از تو پرسد به روز شمار عنکبوت ضعیف نتواند که رود چون درندگان به شکار رزق او را پری و بالی داد تا به دامش دراوفتد ناچار فریاد پیرزن که برآید ز سوز دل کیفر برد ز حملهی مردان کارزار همت هزار بار از ان سختتر زند ضربت، که شیر شرزه و شمشیر آبدار نگین ختم رسالت پیمبر عربی شفیع روز قیامت محمد مختار اگر نه واسطهی موی و روی او بودی خدای خلق نگفتی قسم به لیل و نهار هاونا گفتم از چه مینالی وز چه فریاد میکنی هموار گفت خاموش چون شوم سعدی کاین همه کوفت میخورم از یار هر که خیری کرد و موقوفی گذاشت رسم خیرش همچنان بر جای دار نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت یادگار هر که مشهور شد به بیادبی دگر از وی امید خیر مدار آب کز سرگذشت در جیحون چه بدستی، چه نیزهای، چه هزار گر بشنوی نصیحت مردان به گوش دل فردا امید رحمت و عفو خدای دار بشنو که از سعادت جاوید برخوری ور نشنوی خذوه فغلوه پای دار دل منه بر جهان که دور بقا میرود همچو سیل سر در زیر پیر دیگر جوان نخواهد شد پیریش نیز هم نماند دیر جزای نیک و بد خلق با خدای انداز که دست ظلم نماند چنین که هست دراز تو راستی کن و با گردش زمانه بساز که مکر هم به خداوند مکر گردد باز گروهی از سر بیمغز بیخبر گویند بریده به سر بدگوی تا نگوید راز من این ندانم، دانم تأمل اولیتر که تره نیست که چون برکنی بروید باز هر چه میکرد با ضعیفان دزد شحنه با دزد باز کرد امروز ملخ آمد که بوستان بخورد بوستانبان ملخ بخورد امروز پدر که جان عزیزش به لب رسید چه گفت؟ یکی نصیحت من گوش دار جان عزیز به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز ملکداری با دیانت باید و فرهنگ و هوش مست و غافل کی تواند؟ عاقل و هشیار باش پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نیست یا مکن، یا چون حراست میکنی بیدار باش پادشاهان پاسبانانند مر درویش را پند پیران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش چون کمند انداخت دزد و رخت مسکینی ببرد پاسبان خفته خواهی باش و خواهی گو مباش پروردگار خلق خدایی به کس نداد تا همچو کعبه روی بمالند بر درش از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش شکر آنان خورند ازین غدار که ندانند زهر در شکرش پیش ازان کز نظر بیفکندت ای برادر بیفکن از نظرش هیچ مهلت نمیدهد ایام که نه برمیکند به یکدگرش خرد بینش به چشم اهل تمیز که بزرگی بود بدین قدرش زندگانی و مردنش بد بود که نماند و بماند سیم و زرش حسن عنوان چنانکه معلومست خبر خوش بود به نامه درش هر که اخلاق ظاهرش با خلق نیک بینی گمان بد مبرش وانکه ظاهر کدورتی دارد بتر از روی باشد آسترش شجر مقل در بیابانها نرسد هرگز آفتی به برش رطب از شاهدی و شیرینی سنگها میزنند بر شجرش بلبل اندر قفس نمیماند سالها، جز به علت هنرش زاغ ملعون از آن خسیسترست که فرستند باز بر اثرش وز لطافت که هست در طاووس کودکان میکنند بال و پرش که شنیدی ز دوستان خدای که نیامد مصیبتی به سرش؟ هر بهشتی که در جهان خداست دوزخی کردهاند بر گذرش ای که دانش به مردم آموزش آنچه گویی به خلق خود بنیوش خویشتن را علاج مینکنی باری از عیب دیگران خاموش محتسب کون برهنه در بازار قحبه را میزند که روی بپوش دوش مرغی به صبح مینالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید به گوش گفت باور نداشتم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح خوان و من خاموش مشمر برد ملک آن پادشاه که وی را نباشد خردمند پیش خردمند گو پادشاهش مباش که خود پاشاهست بر نفس خویش مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک پیدا شود که مرد کدامست و زن کدام در تنگنای حلقهی مردان به روز جنگ مردی درون شخص چو آتش در آهنست و آتش برون نیاید از آهن مگر به سنگ دشمنت خود مباد وگر باشد دیده بردوخته به تیر خدنگ سر خصمت به گرز کوفته باد بیروان اوفتاده در صف جنگ خون و دندانش از دهن پرتاب چون اناری که بشکنی به دو سنگ چنانکه مشرق و مغرب به هم نپیوندند میان عالم و جاهل تألفست محال وگر به حکم قضا صحبت اتفاق افتد بدانکه هر دو به قید اندرند و سجن و وبال که آن به عادت خویش انبساط نتواند وز این نیاید تقریر علم با جهال خواجه تشریفم فرستادی و مال مالت افزون باد و خصمت پایمال هر به دیناریت سالی عمر باد تا بمانی ششصد و پنجاه سال کسان که تلخی حاجت نیازمودستند ترش کنند و بتابند روی از اهل سال تو را که میشنوی طاقت شنیدن نیست قیاس کن که درو خود چگونه باشد حال؟ به مرگ خواجه فلان هیچ گم نگشت جهان که قائمست مقامش نتیجهی قابل نگویمت که درو دانشست یا فضلی که نیست در همه آفاق مثل او فاضل امید هست که او نیز چون به در میرد به نیکنامی و مقصود همگنان حاصل خطاب حاکم عادل مثال بارانست چه در حدیقهی سلطان چه بر کنیسهی عام اگر رعایت خلقست منصف همه باش نه مال زید حلالست و خون عمر و حرام ضرورتست که آحاد را سری باشد وگرنه ملک نگیرد به هیچ روی نظام به شرط آنکه بداند سر اکابر قوم که بیوجود رعیت سریست بیاندام مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام تو نیکنام شوی در زمانه ورنه بسست خدای عز وجل رزق خلق را قسام طبیب و تجربت سودی ندارد چو خواهد رفت جان از جسم مردم خر مرده نخواهد خاست بر پا اگر گوشش بگیری خواجه ور دم مردکی غرقه بود در جیحون در سمرقند بود پندارم بانگ میکرد و زار مینالید که دریغا کلاه و دستارم چو دوستان تو را بر تو دل بیازارم چه حسن عهد بود پیش نیکمردانم بلی حقیقیت دعوی دوستی آنست که دشمنان تو را بر تو دوست گردانم سگی شکایت ایام بر کسی میکرد نبینیام که چه برگشته حال و مسکینم نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران قناعتم صفت و بردباری آیینم هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟ که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم به لقمهای که تناول کنم ز دست کسی رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم گرم دهند خورم ورنه میروم آزاد نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان کفایتست همین پوستین پارینم به جای من که نشیند که در مقام رضا برابر است گلستان و تل سرگینم مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست چه کردهام که سزاوار سنگ و نفرینم؟ جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را غریب دشمن و مردارخوار میبینم