سعدی (قصاید فارسی)/کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟) از سعدی |
' |
کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟ | چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟ | |
به آفتاب نماند مگر به یک معنی | که در تأمل او خیره میشود ابصار | |
نظر در آینهی روی عالم افروزش | مثال صیقل از آیینه میبرد زنگار | |
برات خوبی و منشور لطف و زیبایی | نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار | |
به مشک سودهی محلول در عرق ماند | که بر خریر نویسد کسی به خط غبار | |
لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم | که این چو دانهی نارست و آن چو شعلهی نار | |
چو در محاورت آید دهان شیرینش | کجا شدند تماشا کنان شیرین کار | |
نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت | چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار | |
متابع توام ای دوست گر نداری ننگ | مطاوع توام ای یار اگر نداری عار | |
تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت | من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار | |
حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت | که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار | |
همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی | تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار | |
تو از سر من و از جان من عزیزتری | بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار | |
اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده | وگر قبول کنی بندهایم و خدمتکار | |
حلال نیست محبت مگر کسانی را | که دوستی به قیامت برند سعدیوار | |
حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست | هنوز باز نکردیم دوری از طومار | |
اگر در سخن اینجا که هست دربندم | هنوز باز نکردیم دوری از طومار | |
سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد | به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار | |
جهان دانش و ابر سخا و کان کرم | سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار | |
امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند | به رای روشن او اعتماد و استظهار | |
خدایگان صدور زمانه شمسالدین | عماد قبهی اسلام و قبلهی زوار | |
محمد بن محمد که یمن همت اوست | معین و مظهر دین محمد مختار | |
اکابر همه عالم نهاده گردن طوع | بر آستان جلالش چو بندگان صغار | |
نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد | که قصد باب معالی کنندش از اقطار | |
چه کعبه در همه آفاق نقطهای باید | که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار | |
قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغیست | که خط به روم برد دم به دم ز هندو بار | |
برآید از ظلمات دویت هر ساعت | چنانکه میرود آب حیاتش از منقار | |
پناه ملت حق تا چنین بزرگانند | هنوز هست رسول خدای را انصار | |
عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد | وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار | |
مرین یگانه اهل زمانه را یارب | به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار | |
که میبرد به خداوند منعم محسن | پیام بندهی نعمتشناس شکرگزار | |
که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی | نه مرد اسپ دوانیدم درین مضمار | |
مرا هزار زبان فصیح بایستی | که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار | |
چو بندگی نتواتنم همی به جای آورد | به عجز میکنم از حق بندگی اقرار | |
وگر به جلوهی طاوس شوخیی کردم | به چشم نقص نبینندم اهل استبصار | |
که من به جلوهگری پای زشت میپوشم | نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار | |
به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به | که بر محک نزند سیم ناتمام عیار | |
هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست | که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار | |
برای ختم سخن دست در دعا داریم | امیدوار قبول از مهیمن غفار | |
همیشه تا که ملک را بود تقلب دور | همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار | |
ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت | نگاهداشته از نائبات لیل و نهار | |
توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست | ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار |