سعدی (قصاید فارسی)/وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (وجودم به تنگ آمد از جور تنگی) از سعدی |
' |
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی | شدم در سفر روزگاری درنگی | |
جهان زیر پی چون سکندر بریدم | چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی | |
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم | جهان درهم افتاده چون موی زنگی | |
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم | ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی | |
خط ماهرویان چو مشک تتاری | سر زلف خوبان چو درع فرنگی | |
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت | پلنگان رها کرده خوی پلنگی | |
درون مردمی چون ملک نیک محضر | برون، لشکری چون هژبران جنگی | |
چنان بود در عهد اول که دیدی | جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی | |
چنان بود در عهد اول که دیدی | جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی | |
چنین شد در ایام سلطان عادل | اتابک ابوبکربن سعد زنگی |