سعدی (قصاید فارسی)/هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل) از سعدی |
' |
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل | به صورتی ندهد صورتیست لایعقل | |
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت | به هیچ کار نیاید حیات بیحاصل | |
از آنکه من به تأمل درو گرفتارم | هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل | |
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند | خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل | |
ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی | که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل | |
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر | چنین بلیغ ندانند سحر در بابل | |
به خال مشکین بر خد احمرش گویی | نهادهاند بر آتش به نام من فلفل | |
سر عزیز که سرمایهی وجود منست | فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل | |
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست | ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل | |
دوای درد مرا ای طبیب مینکنی | مگر تو نیز فروماندهای در این مشکل | |
هزار کشتی بازارگان درین دریا | فرو رود که نبینند تخته بر ساحل | |
جهانیان به مهمات خویشتن مشغول | مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل | |
که من به حسن تو ماهی ندیدهام طالع | که من به قد تو سروی ندیدهام مایل | |
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک | وگر به تیغ بود در میان ما فاصل | |
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار | که دل نمیرود ای ساربان ازین منزل | |
شتر به جهد و جفا برنمیتواند خاست | که بار عشق تحمل نمیکند محمل | |
به خون شعدی اگر تشنهای حلالت باد | که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل | |
تو گوش هوش نکردی که دوش میگفتم | ز روزگار مخالف شکایتی با دل | |
که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص | به استعانت دستی توان کشید از گل | |
چه گفت گفت ندانستهای که هشیاران | چه گفتهاند که از مقبلان شوی مقبل | |
تو آن نهای که به هر در سرت فرو آید | نه جای همت عالیست پایهی نازل | |
پناه میبرم از جهل عالمی به خدای | که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل | |
نظر به عالم صورت مکن که طایفهای | به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل | |
بلی درخت نشانند و دانه افشانند | به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل | |
به هیچ خلق نباید که قصه پردازی | مگر به صاحب دیوان عالم عادل | |
نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد | بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل | |
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد | چو ابر همه عالم به رحمتی شامل | |
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت | بسی نماند که هر ناقصی شود کامل | |
مثال قطرهی باران ابر آذاری | که کرد هر صدفی را به للی حامل | |
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین | سحاب رأفت و باران رحمت وابل | |
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف | که مر کدام یکی را بیان کند قائل | |
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم | ورای آنکه ازو نقل میکند ناقل | |
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب | که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل | |
به دستگیری افتادگان و محتاجان | چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل | |
چو رعب پایهی عالیش سایه اندازد | به رفق باز رود پیش دهشت و اجل | |
امید هست که در عهد جود و انعامش | چنان شود که منادی کنند بر سائل | |
کدام سایه ازین موهبت شود محروم | که همچو بحر محیطست بر جهان سایل | |
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید | هزار چندان مستوجبست و مستأهل | |
به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام | خدای راست بر افاق نعمتی طایل | |
همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز | به بوی رحمت فردا عمل کند عامل | |
کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟ | بپاش دانهی عاجل که برخوری آجل | |
تو نیکبخت شوی در میان وگرنه بسست | خدای عزوجل رزق خلق را کافل | |
ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند | که در مواجهه گویند راکب و راجل | |
بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت | دعای خیر کنندت چنانکه در محفل | |
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین | مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل |