سعدی (قصاید فارسی)/من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم) از سعدی |
' |
من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم | که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم | |
گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی | گمان مبر که تفاوت کند سر مویم | |
تعلقی است مرا با کمان ابروی او | اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم | |
رقیب گفت برین در چه میکنی شب و روز؟ | چه میکنم؟ دل گم کرده باز میجویم | |
وگر نصیحت دل میکنم که عشق مباز | سیاهی از رخ زنگی به آب میشویم | |
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات | ولیک تا رمقی در تنست میپویم | |
درآمد از در من بامداد و پنداری | که آفتاب برآمد ز مشرق کویم | |
پری ندیدهام و آدمی نمیگویم | بهشت بود که در باز کرد بر رویم | |
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد | مگر شمامهی انفاس عنبرین بویم | |
هزار قطعهی موزون به هیچ بر نگرفت | چو زر ندید پریچهره در ترازویم | |
چو دیدمش که ندارد سر وفاداری | گرفتمش که زمانی بساز با خویم | |
چه کردهام که چو بیگانگان و بدعهدان | نظر به چشم ارادت نمیکنی سویم | |
گرفتم آتش دل در نظر نمیآید | نگاه مینکنی آب چشم چون جویم | |
من آن نیم که برای حطام بر در خلق | بریزد اینقدر آبی که هست در رویم | |
به هرکسی نتوان گفت شرح قصهی خویش | مگر به صاحب دیوان محترم گویم | |
به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود | همین قدر که دعاگوی دولت اویم |