سعدی (قصاید فارسی)/شکر و سپاس و منت و عزت خدای را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (شکر و سپاس و منت و عزت خدای را) از سعدی |
' |
شکر و سپاس و منت و عزت خدای را | پروردگار خلق و خداوند کبریا | |
دادار غیب دان و نگهدار آسمان | رزاق بندهپرور و خلاق رهنما | |
اقرار میکند دو جهان بر یگانگیش | یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا | |
گوهر ز سنگ خاره کند، لل از صدف | فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا | |
سبحان من یمیت و یحیی و لااله | الا هوالذی خلق الارض والسما | |
باری، ز سنگ، چشمهی آب آورد پدید | باری از آب چشمه کند سنگ در شتا | |
گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز | گلگونهی شفق کند و سرمهی دجا | |
دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست | تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا | |
انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود | فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا | |
ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش | اصحاب فهم در صفتت بیسرند و پا | |
شبهای دوستان تو را انعمالصباح | وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا | |
یاد تو روحپرور و وصف تو دلفریب | نام تو غمزدای و کلام تو دلربا | |
بیسکهی قبول تو، ضرب عمل دغل | بیخاتم رضای تو، سعی امل هبا | |
جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت | ویران کند به سیل عرم جنت سبا | |
شاهان بر آستان جلالت نهاده سر | گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا | |
گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی | کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا | |
در کمترین صنع تو مدهوش ماندهایم | ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟ | |
خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد | تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟ | |
گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان | گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا | |
خواهندگان درگه بخشایش تواند | سلطان در سرادق و درویش در عبا | |
آن دست بر تضرع و این روی بر زمین | آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا | |
مردان راهت از نظر خلق در حجاب | شب در لباس معرفت و روز در قبا | |
فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر | برگشته دولتی که فرامش کند تو را | |
چندین هزار سکهی پیغمبری زده | الهامش از جلیل و پیامش از جبرئیل | |
رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی | رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی | |
در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟ | خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟ | |
دانی که در بیان اذاالشمس کورت | معنی چه گفتهاند بزرگان پارسا؟ | |
یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند | خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا | |
ای برترین مقام ملائک بر آسمان | با منصب تو زیرترین پایهی علا | |
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار | با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟ | |
یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد | تسبیح گفت در کف میمون او حصا | |
کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر | ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا | |
تریاق در دهان رسول آفریده حق | صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟ | |
ای یار غار سید و صدیق نامور | مجموعهی فضائل و گنجینهی صفا | |
مردان قدم به صحبت یاران نهادهاند | لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها | |
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند | تا در سبیل دوست به پایان برد وفا | |
دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی | گر خواجهی رسل نبدی ختم انبیا | |
سالار خیل خانهی دین صاحب رسول | سردفتر خدای پرستان بیریا | |
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند | عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟ | |
دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد | در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا | |
آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست | کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا | |
خاصان حق همیشه بلیت کشیدهاند | هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا | |
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند | جبار در مناقب او گفته هل اتی | |
زورآزمای قلعهی خیبر که بند او | در یکدگر شکست به بازوی لافتی | |
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود | تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا | |
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود | جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا | |
دیباچهی مروت و سلطان معرفت | لشکر کش فتوت و سردار اتقیا | |
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست | ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی | |
پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان | وینان ستارگان بزرگند و مقتدا | |
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه | یارب به خون پاک شهیدان کربلا | |
یارب به صدق سینهی پیران راستگوی | یارب به آب دیدهی مردان آشنا | |
دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست | ای نام اعظمت در گنجینهی شفا | |
گر خلق تکیه بر عمل خویش کردهاند | ما را بسست رحمت وفضل تو متکا | |
یارب خلاف امر تو بسیار کردهایم | و امید بسته از کرمت عفو مامضی | |
چشم گناهکار بود بر خطای خویش | ما را ز غایت کرمت چشم در عطا | |
یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش | روزی که رازها فتد از پرده برملا | |
همواره از تو لطف و خداوندی آمدست | وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا | |
عدلست اگر عقوبت ما بیگنه کنی | لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا | |
گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر | ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری | |
دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف | باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا | |
یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش | کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا | |
ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس | الا الیک حاجت درماندگان فلا | |
ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم | حاجت همیشه پیش کریمان بود روا | |
کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود | ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا | |
سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی | اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟ | |
اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش | دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما | |
کاری به منتها نرسانید در طلب | بردیم روزگار گرامی به منتها | |
فیالجمله دستهای تهی بر تو داشتیم | خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا | |
یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر | واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا | |
ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی | ور پای بستهای به دعا دست برگشا | |
پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد | بالای هر سری قلمی رفته از قضا | |
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست | آن بیصبر بود که کند تکیه بر عصا | |
تاروز اولت چه نبشتست بر جبین | زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا | |
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ | گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا | |
ما را به نوشداروی دشمن امید نیست | وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا | |
ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل | چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟ | |
در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی | گر هیچ سودمند بدی صوف بیصفا | |
پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی | صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا | |
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست | فرعون کامران به و ایوب مبتلا | |
امثال ما به سختی و تنگی نمردهاند | ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟ | |
غم نیست زخم خوردهی راه خدای را | دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا | |
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست | یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟ | |
عمرت برفت و چارهی کاری نساختی | اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا | |
کردار نیک و بد به قیامت قرین تست | آن اختیار کن که توان دیدنش لقا | |
تا هیچ دانهای نفشانی بجز کرم | تا هیچ توشهای نستانی بجز تفی | |
گویی کدام سنگدل این پند نشنود | بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا | |
نااهل را نصیحت سعدی چندانکه هست | گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی |