سعدی (قصاید فارسی)/سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد) از سعدی |
' |
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد | مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد | |
فتنهی شاهد و سودا زدهی باد بهار | عاشق نغمهی مرغان سحر باز آمد | |
تا نپنداری کشفتگی از سر بنهاد | تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد | |
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش | همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد | |
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد | تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد | |
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت | عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد | |
تا بدانی که به دل نقطهی پابرجا بود | که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد | |
وه که چون تشنهی دیدار عزیزان میبود | گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد | |
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد | لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد | |
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد | منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد | |
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست | که به اندیشهی شیرین ز شکر بازآمد | |
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم | بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد | |
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق | تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد | |
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید | فلک خیره کش از جور مگر بازآمد | |
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این | جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد | |
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهی اوست | خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد | |
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید | به گدایی به در اهل هنر بازآمد |