سعدی (قصاید فارسی)/روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (روزی که زیر خاک تن ما نهان شود) از سعدی |
' |
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود | وانها که کردهایم یکایک عیان شود | |
یارب به فضل خویش ببخشای بنده را | آن دم که عازم سفر آن جهان شود | |
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال | مهلت بیابد از اجل و کامران شود | |
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد | با صدهزار حسرت از اینجا روان شود | |
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما | بر بستر هوان فتد و ناتوان شود | |
اصحاب را ز واقعهی ما خبر کنند | هر دم کسی به رسم عیادت روان شود | |
و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست | در جستن دوا به بر این و آن شود | |
وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب | در حال ما چو فکر کند بدگمان شود | |
گوید فلان شراب طلب کن که سود تست | ما را بدان امید بسی در زیان شود | |
شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما | وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود | |
یاران و دوستان همه در فکر عاقبت | کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود | |
تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش | و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود | |
و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند | کز لاغری بسان یکی ریسمان شود | |
در ورطهی هلاک فتد کشتی وجود | نیز از عمل بماند و بیبادبان شود | |
آمد شد ملائکه در وقت قبض روح | چون بنگریم دیدهی ما خونفشان شود | |
باید که در چشیدن آن جام زهرناک | شیرینی شهادت ما در زبان شود | |
یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان | قول زبان، موافق صدق جنان شود | |
ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار | تا از عذاب خشم تو جان در امان شود | |
فیالجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند | مرغ از قفس برآید و در آشیان شود | |
جان ار بود پلید شود در زمین فرو | ور پاک باشد او زبر آسمان شود | |
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد | وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود | |
از یک طرف غلام بگرید به های های | وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود | |
در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک | جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود | |
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی | اوراد ذاکران ز کران تا کران شود | |
آرند نعش تا به لب گور و هر که هست | بعد از نماز باز سر خانمان شود | |
هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما | محبوس و مستمند در آن خاکدان شود | |
پس منکر و نکیر بپرسند حال ما | وین جمله حکمها ز پی امتحان شود | |
گر کردهایم خیر و نماز و خلاف نفس | آن خاکدان تیره به ما گلستان شود | |
ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما | آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود | |
یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام | با گریه دوست همدم و همداستان شود | |
حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار | بهر ریا به خانهی هر گورخوان شود | |
وان همسر عزیز که از عده دست داشت | خواهد که باز بستهی عقد فلان شود | |
میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی | پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود | |
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام | در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود | |
و آنگه که چند سال برین حال بگذرد | آن نام نیز گم شود و بینشان شود | |
و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک | و آن جسم زورمند کفی استخوان شود | |
از خاک گورخانهی ما خشتها پزند | و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود | |
دوران روزگار به ما بگذرد بسی | گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود | |
تا روز رستخیز که اصناف خلق را | تنها ز بهر عرض قرین روان شود | |
حکم خدای عزوجل کائنات را | در فصل هر فصیله به کلی روان شود | |
از گفتن و شنیدن و از کردههای بد | در موقف محاسبه یک یک عیان شود | |
میزان عدل نصب کنند از برای خلق | یک سر سبک برآید و یک سر گران شود | |
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن | آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود | |
بندند باز بر سر دوزخ پل صراط | هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود | |
و آن کس که از صراط بلرزید پای او | در خواری و عذاب ابد جاودان شود | |
اشرار را حرارت دوزخ کند قبول | و احرار را عنایت حق سایبان شود | |
بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه | بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود | |
بس شخص بینوا که ورا از علو قدر | عشرت سرای جنت اعلی مکان شود | |
بس پیر مستمند که در گلشن مراد | بوی بهشت بشنود و نوجوان شود | |
مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام | با صد هزار غصه قرین هوان شود | |
برگی که از برای مطیعان کشد خدای | عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود | |
خرم دلی که در حرمآباد امن و عیش | حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود | |
این کار دولتست نداند کسی یقین | سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود |