سعدی (قصاید فارسی)/دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی) از سعدی |
' |
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی | زنهار بد مکن که نکردست عاقلی | |
این پنج روزه مهلت ایام آدمی | آزار مرمان نکند جز مغفلی | |
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن | تا مجمل وجود ببینی مفصلی | |
آن پنجهی کمانکش و انگشت خوشنویس | هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی | |
درویش و پادشه نشنیدم که کردهاند | بیرون ازین دو لقمهی روزی تناولی | |
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال | با خویشتن به گور نبردند خردلی | |
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت | بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی | |
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت | گویند ازو هنوز که بودست عادلی | |
ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی | بر خاک رودخانه نباشد معولی | |
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد | هرگز نبود دور زمان بیتبدلی | |
مرگ از تو دور نیست وگر هست فیالمثل | هر روز باز میرویش پیش، منزلی | |
بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب | خالی نباشد از خللی یا تزلزلی | |
دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ | آسوده عارفان که گرفتند ساحلی | |
دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست | من خود به اختیار نشینم به معزلی | |
یعنی خلاف رای خداوند حکمت است | امروز خانه کردن و فردا تحولی | |
آنگه که سر به بالش گورم نهند باز | از من چه بالشی که بماند چه حنبلی | |
بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل | ناچارش آخریست همیدون که اولی | |
خواهی که رستگار شوی راستکار باش | تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی | |
تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز | پس واجبست در همه کاری تأملی | |
باید که قهر و لطف بود پادشاه را | ورنه میسرش نشود حل مشکلی | |
وقتی به لطف گوی که سالار قوم را | با گفت و گوی خلق بباید تحملی | |
وقتی به قهر گوی که صد کوزهی نبات | گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی | |
مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش | باری که بیند و خری اوفتاده در گلی | |
رستم به نیزهای نکند هرگز آن مصاف | با دشمنان خویش که زالی به مغزلی | |
هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی | خرم کسی شود مگر از موت غافلی | |
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود | ترتیب کردهاند تو را نیز محملی | |
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی | بیجهد از آینه نبرد زنگ صیقلی | |
حقگوی را زبان ملامت بود دراز | حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی | |
تو راست باش تا دگران راستی کنند | دانی که بیستاره نرفتست جدولی | |
خاص از برای وسوسهی دیو نفس را | شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی | |
جز نیکبخت پند خردمند نشنود | اینست تربیت که پریشان مکن دلی | |
تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور | بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی | |
این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست | مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی | |
وان کیست انکیانه که دادار آسمان | دادست مرو را همه حسن و شمایلی | |
نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای | امروز در بسیط ندارد مقابلی | |
من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش | کس پیش آفتاب نکردست مشعلی | |
منتپذیر او نه منم در زمین پارس | در حق کیست آنکه ندارد تفضلی | |
عمرت دراز باد نگویم هزار سال | زیرا که اهل حق نپسندند باطلی | |
نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد | تا بر سرش ز عقل بداری موکلی | |
تا بلبلان به ناله درآیند بامداد | هر گه که سر برآورد از بوستان گلی | |
همواره بوستان امیدت شکفته باد | سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی |