سعدی (قصاید فارسی)/تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان) از سعدی |
' |
تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان | که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان | |
پری که در همه عالم به حسن موصوفست | ز شرم چون تو پریزاده میرود پنهان | |
به دستهای نگارین چو در حدیث آبی | هزار دل ببری زینهار ازین دستان | |
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم | کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان | |
لبان لعل تو با هر که در حدیث آید | به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان | |
اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش | دوای درد منست آن دهان مرهم دان | |
عوام خلق به انگشت مینمایندم | من از تعجب انگشت فکر بر دندان | |
امید وصل تو جانم به رقص میآرد | چو باد صبح که در گردش آورد ریحان | |
ز خلق گوی لطافت تو بردهای امروز | که دل به دست تو گوییست در خم چوگان | |
چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین | به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان | |
جمال عالم و انسان عین اهل ادب | که هیچ عین ندیدست مثل او انسان | |
بروج قصر معالیش از آن رفیعترست | که تیر وهم برون آید از کمان گمان | |
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم | که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان | |
چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد | ولی مبالغهی خویش میکند حسان | |
بضاعت من و بازار علم و حکمت او | مثال قطره و دجلست و دجله و عمان | |
سر خجالتم از پیش برنمیآید | که در چگونه به دریا برند و لعل به کان | |
اگر نه بندهنوازی از آن طرف بودی | من این شکر نفرستادمی به خوزستان | |
متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟ | حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟ | |
ولیک با همه جرمم امید مغفرتست | که تره نیز بود بر مواید سلطان | |
مرا قبول شما نام در جهان گسترد | مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان | |
ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست | که باد تا به قیامت به دولت آبادان | |
ز مال و منصب دنیا جز این نمیماند | میان اهل مروت که یاد باد فلان | |
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل | که اعتماد بقا را نشاید این بنیان | |
حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر | چو برف بر سر کوهست روی در نقصان | |
بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد | بخور ببخش بده ای که میتوانی هان | |
چو خیری از تو به غیری رسد فتوحشناس | که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان | |
کرم به جای خردمند کن چو بتوانی | که ابر گم نکند بر زمین خوش باران | |
سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول | که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان | |
مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد | نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان | |
اگر سفینهی شعرم روان بود نه عجب | که میرود به سرم از تنور دل طوفان | |
تو کوه جودی و من در میان ورطهی فقر | مگر به شرطهی اقبالت اوفتم به کران | |
دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز | دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان | |
خلاف نیست در آثار بر و معروفت | که دیر سال بماند تو دیرسال بمان | |
فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین | تنت درست و امیدت روا و حکم روان | |
ز نائبات قضا در پناه بارخدای | ز حادثات قران در حمایت قرآن | |
همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق | به بوم حادثه بوم مخالفان ویران | |
بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد | امید هست به تحسین و گوش بر احسان | |
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب | وزین دو درگذری کل من علیها فان |