سعدی (قصاید فارسی)/تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین) از سعدی |
' |
تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین | که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین | |
چنانکه در نظری در صفت نمیآیی | منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین | |
مه از فروغ تو بر آسمان نمیتابد | چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین | |
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت | سلالهای چو تو دیگر نیافرید از طین | |
نه در قبیلهی آدم که در بهشت خدای | بدین کمال نباشد جمال حورالعین | |
چنین درخت نروید ز بوستان ارم | چنین صنم نبود در نگارخانهی چین | |
مگر درخت بهشتی بود که بار آرد | شکوفهی گل و بادام و لاله و نسرین | |
ز بس که دیدهی مشتاق در تو حیرانست | ترنج و دست به یکبار میبرد سکین | |
طریق اهل نظر خامشی و حیرانیست | که در نهایت وصفت نمیرسد تحسین | |
حکایت لبت اندر دهان نمیگنجد | لب و دهان نتوان گفت در درج ثمین | |
گر ابن مقله دگربار با جهان آید | چنانکه دعوی معجز کند به سحر مبین | |
به آب زر نتواند کشید چون تو الف | به سیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین | |
بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر | بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین | |
ترنجبین وصالم بده که شربت صبر | نمیکند خفقان فاد را تسکین | |
دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی | کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین | |
تو را سریست که با ما فرو نمیآید | مرا سری که حرامست بیتو بر بالین | |
میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست | منت به مهر همی میرم و حسود به کین | |
اگر تو بر دل مسکین من نبخشایی | چه لازمست که جور و جفا برم چندین | |
به صدر صاحب دیوان ایخان نالم | که در ایاسهی او جور نیست بر مسکین | |
خدایگان صدور زمان و کهف امان | پناه ملت اسلام شمس دولت و دین | |
جمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خدای | مشیر مملکت پادشاه روی زمین | |
که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او | چو اهل مصر به احسان یوسفند رهین | |
بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او | به یک مقام نشینند صعوه و شاهین | |
ز گوسپند بدوزد، رعایت نظرش | دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین | |
معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق | به رای روشن و فکر بلیغ و رای رزین | |
زهی به سایهی لطف تو خلق را آرام | خهی به قوت رای تو ملک را آیین | |
گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد | بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین | |
تو آن یگانهی دهری که در وسادهی حکم | به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین | |
چو فیض چشمهی خورشید بامداد پگاه | که در تموج او منطمس شود پروین | |
فروغ رای تو مصباح راههای مخوف | عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین | |
خدای، مشرق و مغرب به ایلخان دادست | تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین | |
قضا موافق رایت بود که نتوان بود | خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین | |
مخالفان تو را دست و پای اسب مراد | بریده باد که بیدست و پای به تنین | |
تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد | که خوض کردم و دستم نمیدهد تبیین | |
لن مدحتک سبعین حجة دأبا | لما اقتدرت علی واحد منالسبعین | |
کمال فضل تو را من به گرد مینرسم | مگر کسی کند اسب سخن به زین به ازین | |
ورای قدر منست التفات صدر جهان | که ذکر بندهی مخلص کند علیالتعیین | |
برای مجلس انست گلی فرستادم | که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین | |
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای | که پیر بود و ندادم به شوهر عنین | |
به زنده میکنم از ننگ وصلتش در گور | که زشت خوب نگردد به جامهی رنگین | |
اگر نه بندهنوازی از آن طرف بودی | که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین؟ | |
که میبرد به عراق این بضاعت مزجاة | چنانکه زیره به کرمان برند و کاسه به چین؟ | |
تو را شمامهی ریحان من که یاد آورد | که خلق از آن طرف آرند نافهی مشکین؟ | |
چه لایق مگسانست بامداد بهار | که در مقابلهی بلبلان کنند طنین؟ | |
که نشر کرده بود طی من در آن مجلس؟ | که برده باشد نام ثری به علیین؟ | |
به شکر بخت بلند ایستادهام که مرا | به عمر خویش نکردست هرگز این تمکین | |
میان عرصهی شیراز تا به چند آخر | پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟ | |
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال | به پنچ روز به بالاش بردود یقطین | |
ز روزگار به رنجم چنانکه نتوان گفت | به خاک پای خداوند روزگار، یمین | |
بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم | که روزگار به سر میرود به شدت و کین | |
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند | مگر کسی که یقینش بود به روز یقین | |
یقین قلبی انی انال منک غنی | ولایزال یقینی منالهوان یقین | |
سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند | دعای دولت او را فرشتگان آمین | |
همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد | به عون ایزد و در چشم دشمنانت نگین | |
به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا | همیشه چشمهی رزقت معین و بخت معین | |
حزین نشسته حسودان دولتت همه سال | تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین | |
مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد | به زندگانی در سجن و مرده در سجین | |
دوان عیش تو بادا پس از هلاک عدو | چنانکه پیش تو دف میزنند و خصم دفین | |
ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود | بر آسمان شده وز دشمنان زفیر و انین | |
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد | شهور آن همه اردیبهشت و فروردین |