سعدی (قصاید فارسی)/بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار) از سعدی |
' |
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار | خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار | |
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار | که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار | |
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق | نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار | |
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست | دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار | |
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود | هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار | |
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند | نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار | |
خبرت هست که مرغان سحر میگویند | آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار | |
هر که امروز نبیند اثر قدرت او | غالب آنست که فرداش نبیند دیدار | |
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش | حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار | |
کی تواند که دهد میوهی الوان از چوب؟ | یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار | |
وقت آنست که داماد گل از حجلهی غیب | به در آید که درختان همه کردند نثار | |
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب | سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار | |
باش تا غنچهی سیراب دهن باز کند | بامدادان چو سر نافهی آهوی تتار | |
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید | صد هزار اقچه بریزند درختان بهار | |
باد گیسوی درختان چمن شانه کند | بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار | |
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر | راست چون عارض گلبوی عرق کردهی یار | |
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید | در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟ | |
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز | نقشهایی که درو خیره بماند ابصار | |
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن | همچنانست که بر تختهی دیبا دینار | |
این هنوز اول آزار جهانافروزست | باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار | |
شاخها دختر دوشیزهی باغاند هنوز | باش تا حامله گردند به الوان ثمار | |
عقل حیران شود از خوشهی زرین عنب | فهم عاجز شود از حقهی یاقوت انار | |
بندهای رطب از نخل فرو آویزند | نخلبندان قضا و قدر شیرین کار | |
تا نه تاریک بود سایهی انبوه درخت | زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار | |
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی | هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار | |
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف | کوزهای چند نباتست معلق بر بار | |
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است | به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار | |
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او | حب خشخاش کند در عسل شهد به کار | |
آب در پای ترنج و به و بادام روان | همچو در زیر درختان بهشتی انهار | |
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین | ای که باور نکنی فیالشجرالاخضر نار | |
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز | ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار | |
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور | نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار | |
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ | انگبین از مگس نحل و در از دریا بار | |
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن | و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار | |
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او | همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار | |
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او | جای آنست که کافر بگشاید زنار | |
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست | شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار | |
این همه پرده که بر کردهی ما میپوشی | گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار | |
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟ | تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار | |
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی | به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار | |
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند | راستی کن که به منزل نرود کجرفتار | |
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت | یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار | |
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی | یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار |