سعدی (قصاید فارسی)/ای نفس اگر به دیدهی تحقیق بنگری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (ای نفس اگر به دیدهی تحقیق بنگری) از سعدی |
' |
ای نفس اگر به دیدهی تحقیق بنگری | درویشی اختیار کنی بر توانگری | |
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد | تو نیز با گدای محلت برابری | |
گر پنج نوبتت به در قصر میزنند | نوبت به دیگری بگذاری و بگذری | |
دنیا زنیست عشوهده و دلستان ولیک | با کس به سر همی نبرد عهد شوهری | |
آهسته رو که بر سر بسیار مردمست | این جرم خاک را که تو امروز بر سری | |
آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت | دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟ | |
این غول روی بستهی کوته نظر فریب | دل میبرد به غالیه اندوده چادری | |
هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند | در چه فکند غمزهی خوبان به ساحری | |
مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف | با نفس اگر برآیی دانم که شاطری | |
با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد | این بیهنر بمیر که از گربه کمتری | |
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس | در ورطهای که سود ندارد شناوری | |
سر در سر هوا و هوس کردهای و ناز | در کار آخرت کنی اندیشه سرسری | |
دنیا به دین خریدنت از بیبصارتیست | ای بدمعاملت به همه هیچ میخری | |
تا جان معرفت نکند زنده شخص را | نزدیک عارفان حیوانی محقری | |
بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست | ور صورتش نماید زیباتر از پری | |
گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود | نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری | |
چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر | دریاب وقت خویش که دریای گوهری | |
پیداست قطرهای که به قیمت کجا رسد | لیکن چو پرورش بودت دانهی دری | |
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست | بشناس قدر خویش که گوگرد احمری | |
ای مرغ پایبسته به دام هوای نفس | کی بر هوای عالم روحانیان پری؟ | |
باز سپید روضهی انسی چه فایده | کاندر طلب چو بال بریده کبوتری | |
چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب | در اوج سدره کوش که فرخنده طایری | |
آن راه دوزخست که ابلیس میرود | بیدار باش تا پی او راه نسپری | |
در صحبت رفیق بدآموز همچنان | کاندر کمند دشمن آهخته خنجری | |
راهی به سوی عاقبت خیر میرود | راهی به س عاقبت اکنون مخیری | |
گوشت حدیث میشنود، هوش بیخبر | در حلقهای به صورت و چون حلقه بر دری | |
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم | چون کبر کردی از همه دونان فروتری | |
از من بگوی عالم تفسیرگوی را | گر در عمل نکوشی نادان مفسری | |
بار درخت علم ندانم مگر عمل | با علم اگر عمل نکنی شاخ بیبری | |
علم آدمیتست و جوانمردی و ادب | ورنی ددی، به صورت انسان مصوری | |
از صد یکی به جای نیاورده شرط علم | وز حب جاه در طلب علم دیگری | |
هر علم را که کار نبندی چه فایده | چشم از برای آن بود آخر که بنگری | |
امروزه غرهای به فصاحت که در حدیث | هر نکته را هزار دلایل بیاوری | |
فردا فصیح باشی در موقف حساب | گر علتی بگویی و عذری بگستری | |
ور صد هزار عذر بخواهی گناه را | مر شوی کرده را نبود زیب دختری | |
مردان به سعی و رنج به جایی رسیدهاند | تو بیهنر کجا رسی از نفسپروری | |
ترک هواست، کشتی دریای معرفت | عارف به ذات شو نه به دلق قلندری | |
در کم ز خویشتن به حقارت نگه مکن | گر بهتری به مال، به گوهر برابری | |
ور بیهنر به مال کنی کبر بر حکیم | کون خرت شمارد اگر گاو عنبری | |
فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش | این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری | |
عمری که میرود به همه حال جهد کن | تا در رضای خالق بیچون به سر بری | |
مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ | لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری | |
فارغ نشستهای به فراخای کام دل | باری ز تنگنای لحد یاد ناوری | |
باری گرت به گور عزیزان گذربود | از سر بنه غرور کیایی و سروری | |
کانجا به دست واقعه بینی خلیلوار | بر هم شکسته صورت بتهای آزری | |
فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن | مسکین به خشت بالشی و خاک بستری | |
تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان | بردند گنج عافیت از کنج صابری | |
پیش از من و تو بر رخ جانها کشیدهاند | طغرای نیکبختی و نیل بداختری | |
آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای | روزی نکرد چون نکشد غل مدبری | |
زنهار پند من پدرانه است گوش گیر | بیگانگی مورز که در دین برادری | |
ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک | در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری | |
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت | دامنکشان سندس خضرند و عبقری | |
روی زمین به طلعت ایشان منورست | چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری | |
در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر | خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری | |
گه گه خیال در سرم آید که این منم | ملک عجم گرفته به تیغ سخننوری | |
بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل | با کف موسوی چه زند سحر سامری؟ | |
شرم آید از بضاعت بیقیمتم ولیک | در شهر آبگینه فروشست و جوهری |