سعدی (قصاید فارسی)/اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را) از سعدی |
' |
اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را | بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را | |
شگفت نیست گر از طین به درکند گل و نسرین | همانکه صورت آدم کند سلالهی طین را | |
حکیم بار خدایی که صورت گل خندان | درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را | |
سزد که روی عبادت نهند بر در حکمش | مصوری که تواند نگاشت نقش چنین را | |
نعیم خطهی شیراز و لعبتان بهشتی | ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را | |
گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی | که در مشاهده عاجز کنند بتگر چین را | |
کمان ابرو ترکان به تیر غمزهی جادو | گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را | |
هزار نالهی بیدل ز هر کنار برآید | چو پر کنند غلامان شاه، خانهی زین را | |
به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری | مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را | |
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد | که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را | |
بیار ساقی مجلس، بگوی مطرب مونس | که دیر شد که قرینان ندیدهاند قرین را | |
هزار دستان بر گل سخن سرای چو سعدی | دعای صاحب عادل علاء دولت ودین را | |
وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب | که هیچ ملک ندارد چنو حفیظ و امین را | |
جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت | که زیر دست نشانده مقربان مکین را | |
در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت | جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را | |
چو شیر رایت وی را کند صبا متحرک | مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را | |
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت | چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را | |
دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت | که رعب او متزلزل کند بروج حصین را | |
وزیر عالم و عادل به اتفاق افاضل | پناه ملک بود پادشاه روی زمین را | |
سنان دولت او دشمنان دولت و دین را | چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را | |
به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول | مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را | |
همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش | چو وامدار که دریابد آستین ضمین را | |
شروح فکر من اندر بیان خاصیت او | تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را | |
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد | چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را | |
درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد | تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را | |
ایا رسیده به جایی کلاه گوشهی قدرت | که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را | |
گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید | چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را | |
به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر | کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را | |
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم | که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را | |
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی | شبه فروش چه داند بهای در ثمین را | |
نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز | به از خدای نبینی نگاهدار و معین را | |
مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت | که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را | |
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم | که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را | |
بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید | جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را |