سعدی (باب پنجم در رضا)/مرا در سپاهان یکی یار بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب پنجم در رضا) (مرا در سپاهان یکی یار بود) از سعدی |
' |
مرا در سپاهان یکی یار بود | که جنگاور و شوخ و عیار بود | |
مدامش به خون دست و خنجر خضاب | بر آتش دل خصم از او چون کباب | |
ندیدمش روزی که ترکش نبست | ز پولاد پیکانش آتش نجست | |
دلاور به سرپنجهی گاوزور | ز هولش به شیران در افتاده شور | |
به دعوی چنان ناوک انداختی | که عذرا به هر یک دو انداختی | |
چنان خار در گل ندیدم که رفت | که پیکان او در سپرهای جفت | |
نزد تارک جنگجویی به خشت | که خود و سرش را نه در هم سرشت | |
چو گنجشک روز ملخ در نبرد | به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد | |
گرش بر فریدون بدی تاختن | امانش ندادی به تیغ آختن | |
پلنگانش از زور سرپنجه زیر | فرو برده چنگال در مغز شیر | |
گرفتی کمربند جنگ آزمای | وگر کوه بودی بکندی ز جای | |
زره پوش را چون تبرزین زدی | گذر کردی از مرد و بر زین زدی | |
نه در مردی او را نه در مردمی | دوم در جهان کس شنید آدمی | |
مرا یک دم از دست نگذاشتی | که با راست طبعان سری داشتی | |
سفر ناگهم زان زمین در ربود | که بیشم در آن بقعه روزی نبود | |
قضا نقل کرد از عراقم به شام | خوش آمد در آن خاک پاکم مقام | |
مع القصه چندی ببودم مقیم | به رنج و به راحت، به امید و بیم | |
دگر پر شد از شام پیمانهام | کشید آرزومندی خانهام | |
قضا را چنان اتفاق اوفتاد | که بازم گذر بر عراق اوفتاد | |
شبی سر فرو شد به اندیشهام | به دل برگذشت آن هنر پیشهام | |
نمک ریش دیرینهام تازه کرد | که بودم نمک خورده از دست مرد | |
به دیدار وی در سپاهان شدم | به مهرش طلبکار و خواهان شدم | |
جوان دیدم از گردش دهر، پیر | خدنگش کمان، ارغوانش زریر | |
چو کوه سپیدش سر از برف موی | دوان آبش از برف پیری به روی | |
فلک دست قوت بر او یافته | سر دست مردیش بر تافته | |
بدر کرده گیتی غرور از سرش | سر ناتوانی به زانو برش | |
بدو گفتم ای سرور شیر گیر | چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟ | |
بخندید کز روز جنگ تتر | بدر کردم آن جنگجویی ز سر | |
زمین دیدم از نیزه چو نیستان | گرفته علمها چو آتش در آن | |
بر انگیختم گرد هیجا چو دود | چو دولت نباشد تهور چه سود؟ | |
من آنم که چون حمله آوردمی | به رمح از کف انگشتری بردمی | |
ولی چون نکرد اخترم یاوری | گرفتند گردم چو انگشتری | |
غنیمت شمردم طریق گریز | که نادان کند با قضا پنجه تیز | |
چه یاری کند مغفر و جوشنم | چو یاری نکرد اختر روشنم؟ | |
کلید ظفر چون نباشد به دست | به بازو در فتح نتوان شکست | |
گروهی پلنگ افگن پیل زور | در آهن سر مرد و سم ستور | |
همان دم که دیدیم گرد سپاه | زره جامه کردیم و مغفر کلاه | |
چو ابر اسب تازی برانگیختیم | چو باران بلالک فرو ریختیم | |
دو لشکر به هم بر زدند از کمین | تو گفتی زدند آسمان بر زمین | |
ز باریدن تیر همچو تگرگ | به هر گوشه برخاست طوفان مرگ | |
به صید هزبران پرخاش ساز | کمند اژدهای دهن کرده باز | |
زمین آسمان شد ز گرد کبود | چو انجم در او برق شمشیر و خود | |
سواران دشمن چو دریافتیم | پیاده سپر در سپر بافتیم | |
به تیر و سنان موی بشکافتیم | چو دولت نبد روی بر تافتیم | |
چه زور آورد پنجهی جهد مرد | چو بازوی توفیق یاری نکرد؟ | |
نه شمشیر کنداوران کند بود | که کین آوری ز اختر تند بود | |
کس از لشکر ما ز هیجا برون | نیامد جز آغشته خفتان به خون | |
چو صد دانه مجموع در خوشهای | فتادیم هر دانهای گوشهای | |
به نامردی از هم بدادیم دست | چو ماهی که با جوشن افتد به شست | |
کسان را نشد ناوک اندر حریر | که گفتم بدوزند سندان به تیر | |
چو طالع ز ما روی بر پیچ بود | سپر پیش تیر قضا هیچ بود | |
از این بوالعجبتر حدیثی شنو | که بی بخت کوشش نیرزد دو جو |