سعدی (باب ششم در قناعت)/یکی سلطنت ران صاحب شکوه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب ششم در قناعت) (یکی سلطنت ران صاحب شکوه) از سعدی |
' |
یکی سلطنت ران صاحب شکوه | فرو خواست رفت آفتابش به کوه | |
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت | که در دوره قایم مقامی نداشت | |
چو خلوت نشین کوس دولت شنید | دگر ذوق در کنج خلوت ندید | |
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت | دل پردلان زو رمیدن گرفت | |
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ | که با جنگجویان طلب کرد جنگ | |
ز قوم پراگنده خلقی بکشت | دگر جمع گشتند و هم رای و پشت | |
چنان در حصارش کشیدند تنگ | که عاجز شد از تیرباران و سنگ | |
بر نیکمردی فرستاد کس | که صعبم فرومانده، فریاد رس | |
به همت مدد کن که شمشیر و تیر | نه در هر وغایی بود دستگیر | |
چو بشنید عابد بخندید و گفت | چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟ | |
ندانست قارون نعمت پرست | که گنج سلامت به کنج اندرست |