سعدی (باب ششم در قناعت)/شنیدم ز پیران شیرین سخن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب ششم در قناعت) (شنیدم ز پیران شیرین سخن) از سعدی |
' |
شنیدم ز پیران شیرین سخن | که بود اندر این شهر پیری کهن | |
بسی دیده شاهان و دوران و امر | سرآورده عمری ز تاریخ عمرو | |
درخت کهن میوهی تازه داشت | که شهر از نکویی پرآوازه داشت | |
عجب در زنخدان آن دل فریب | که هرگز نبودهست بر سرو سیب | |
ز شوخی و مردم خراشیدنش | فرج دید در سر تراشیدنش | |
به موسی، کهن عمر کوته امید | سرش کرد چون دست موسی سپید | |
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود | به عیب پریرخ زبان برگشود | |
به مویی که کرد از نکوییش کم | نهادند حالی سرش در شکم | |
چو چنگ از خجالت سر خوبروی | نگونسار و در پیشش افتاده موی | |
یکی را که خاطر در او رفته بود | چو چشمان دلبندش آشفته بود | |
کسی گفت جور آزمودی و درد | دگر گرد سودای باطل مگرد | |
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت | که مقراض، شمع جمالش بکشت | |
برآمد خروش از هوادار چست | که تردامنان را بود عهد سست | |
پسر خوش منش باید و خوبروی | پدر گو به جهلش بینداز موی | |
مرا جان به مهرش برآمیختهست | نه خاطر به مویی در آویختهست | |
چو روی نکوداری انده مخور | که موی ار بیفتد بروید دگر | |
نه پیوسته رز خوشهی تر دهد | گهی برگ ریزد، گهی بر دهد | |
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند | حسودان چو اخگر در آب اوفتند | |
برون آید از زیر ابر آفتاب | به تدریج و اخگر بمیرد در آب | |
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست | که ممکن بود کاب حیوان در اوست | |
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟ | نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟ | |
دل از بی مرادی به فکرت مسوز | شب آبستن است ای برادر به روز |