سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور)/یکی شاهدی در سمرقند داشت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور) (یکی شاهدی در سمرقند داشت) از سعدی |
' |
یکی شاهدی در سمرقند داشت | که گفتی بجای سمر قند داشت | |
جمالی گرو برده از آفتاب | ز شوخیش بنیاد تقوی خراب | |
تعالی الله از حسن تا غایتی | که پنداری از رحمتست آیتی | |
همی رفتی و دیدهها در پیش | دل دوستان کرده جان بر خیش | |
نظر کردی این دوست در وی نهفت | نگه کرد باری بتندی و گفت | |
که ای خیره سر چند پویی پیم | ندانی که من مرغ دامت نیم؟ | |
گرت بار دیگر ببینم به تیغ | چو دشمن ببرم سرت بی دریغ | |
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر | از این سهل تر مطلبی پیش گیر | |
نپندارم این کام حاصل کنی | مبادا که جان در سر دل کنی | |
چو مفتون صادق ملامت شنید | بدرد از درون نالهای برکشید | |
که بگذار تا زخم تیغ هلاک | بغلطاندم لاشه در خون و خاک | |
مگر پیش دشمن بگویند و دوست | که این کشته دست و شمشیر اوست | |
نمیبینم از خاک کویش گریز | به بیداد گو آبرویم بریز | |
مرا توبه فرمایی ای خودپرست | تو را توبه زین گفت اولی ترست | |
ببخشای بر من که هرچ او کند | وگر قصد خون است نیکو کند | |
بسوزاندم هر شبی آتشش | سحر زنده گردم به بوی خوشش | |
اگر میرم امروز در کوی دوست | قیامت زنم خیمه پهلوی دوست | |
مده تا توانی در این جنگ پشت | که زندهست سعدی که عشقش بکشت |