سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور)/چنین نقل دارم ز مردان راه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور) (چنین نقل دارم ز مردان راه) از سعدی |
' |
چنین نقل دارم ز مردان راه | فقیران منعم، گدایان شاه | |
که پیری به در یوزه شد بامداد | در مسجدی دید و آواز داد | |
یکی گفتش این خانهی خلق نیست | که چیزی دهندت، بشوخی مایست | |
بدو گفت کاین خانه کیست پس | که بخشایشش نیست بر حال کس؟ | |
بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست | خداوند خانه خداوند ماست | |
نگه کرد و قندیل و محراب دید | به سوز از جگر نعرهای بر کشید | |
که حیف است از این جا فراتر شدن | دریغ است محروم از این در شدن | |
نرفتم به محرومی از هیچ کوی | چرا از در حق شوم زردروی؟ | |
هم این جا کنم دست خواهش دراز | که دانم نگردم تهیدست باز | |
شنیدم که سالی مجاور نشست | چو فریاد خواهان برآورده دست | |
شبی پای عمرش فرو شد به گل | تپیدن گرفت از ضعیفیش دل | |
سحر برد شخصی چراغش به سر | رمق دید از او چون چراغ سحر | |
همیگفت غلغل کنان از فرح | و من دق باب الکریم انفتح | |
طلبکار باید صبور و حمول | که نشنیدهام کیمیاگر ملول | |
چه زرها به خاک سیه در کنند | که باشد که روزی مسی زر کنند | |
زر از بهر چیزی خریدن نکوست | نخواهی خریدن به از یاد دوست | |
گر از دلبری دل به تنگ آیدت | دگر غمگساری به چنگ آیدت | |
مبر تلخ عیشی ز روی ترش | به آب دگر آتشش باز کش | |
ولی گر به خوبی ندارد نظیر | به اندک دل آزار ترکش مگیر | |
توان از کسی دل بپرداختن | که دانی که بی او توان ساختن |