سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور)/قضا را من و پیری از فاریاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور) (قضا را من و پیری از فاریاب) از سعدی |
' |
قضا را من و پیری از فاریاب | رسیدیم در خاک مغرب به آب | |
مرا یک درم بود برداشتند | به کشتی و درویش بگذاشتند | |
سیاهان براندند کشتی چو دود | که آن ناخدا ناخدا ترس بود | |
مرا گریه آمد ز تیمار جفت | بر آن گریه قهقه بخندید و گفت | |
مخور غم برای من ای پر خرد | مرا آن کس آرد که کشتی برد | |
بگسترد سجاده بر روی آب | خیال است پنداشتم یا به خواب | |
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت | نگه بامدادان به من کرد و گفت | |
عجب ماندی ای یار فرخنده رای؟ | تو را کشتی آورد و ما را خدای | |
چرا اهل دعوی بدین نگروند | که ابدال در آب و آتش روند؟ | |
نه طفلی کز آتش ندارد خبر | نگه داردش مادر مهرور؟ | |
پس آنان که در وجد مستغرقند | شب و روز در عین حفظ حقند | |
نگه دارد از تاب آتش خلیل | چو تابوت موسی ز غرقاب نیل | |
چو کودک به دست شناور برست | نترسد وگر دجله پهناورست | |
تو بر روی دریا قدم چون زنی | چو مردان که بر خشک تردامنی؟ |