سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور)/رئیس دهی با پسر در رهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور) (رئیس دهی با پسر در رهی) از سعدی |
' |
رئیس دهی با پسر در رهی | گذشتند بر قلب شاهنشهی | |
پسر چاوشان دید و تیغ و تبر | قباهای اطلس، کمرهای زر | |
یلان کماندار نخچیر زن | غلامان ترکش کش تیرزن | |
یکی در برش پرنیانی قباه | یکی بر سرش خسروانی کلاه | |
پسر کان همه شوکت و پایه دید | پدر را به غایت فرومایه دید | |
که حالش بگردید و رنگش بریخت | ز هیبت به پیغولهای در گریخت | |
پسر گفتش آخر بزرگ دهی | به سرداری از سر بزرگان مهی | |
چه بودت که ببریدی از جان امید | بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟ | |
بلی، گفت سالار و فرماندهم | ولی عزتم هست تا در دهم | |
بزرگان ازان دهشت آلودهاند | که در بارگاه ملک بودهاند | |
تو، ای بی خبر، همچنان در دهی | که بر خویشتن منصبی مینهی | |
نگفتند حرفی زبان آوران | که سعدی مثالی نگوید بر آن | |
مگر دیده باشی که در باغ و راغ | بتابد به شب کرمکی چون چراغ | |
یکی گفتش ای کرمک شب فروز | چه بودت که بیرون نیایی به روز؟ | |
ببین کتشی کرمک خاک زاد | جواب از سر روشنایی چه داد | |
که من روز و شب جز به صحرانیم | ولی پیش خورشید پیدا نیم |