سعدی (غزلیات)/جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت) از سعدی |
' |
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت | مویی نفروشم به همه ملک جهانت | |
شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت | تو خود شکری یا عسلست آب دهانت | |
یک روز عنایت کن و تیری به من انداز | باشد که تفرج بکنم دست و کمانت | |
گر راه بگردانی و گر روی بپوشی | من مینگرم گوشه چشم نگرانت | |
بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت | بر ماه نباشد قد چون سرو روانت | |
آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی | بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت | |
هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را | معذور بدارند چو بینند عیانت | |
حیفست چنین روی نگارین که بپوشی | سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت | |
بازآی که در دیده بماندست خیالت | بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت | |
بسیار نباشد دلی از دست بدادن | از جان رمقی دارم و هم برخی جانت | |
دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم | خرم تن سعدی که برآمد به زبانت |