سعدی (باب هفتم در عالم تربیت)/چوانی هنرمند فرزانه بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هفتم در عالم تربیت) (چوانی هنرمند فرزانه بود) از سعدی |
' |
چوانی هنرمند فرزانه بود | که در وعظ چالاک و مردانه بود | |
نکونام و صاحبدل و حق پرست | خط عارضش خوشتر از خط دست | |
قوی در بلاغات و در نحو چست | ولی حرف ابجد نگفتی درست | |
یکی را بگفتم ز صاحبدلان | که دندان پیشین ندارد فلان | |
برآمد ز سودای من سرخ روی | کز این جنس بیهوده دیگر مگوی | |
تو در وی همان عیب دیدی که هست | ز چندان هنر چشم عقلت ببست | |
یقین بشنو از من که روز یقین | نبینند بد، مردم نیک بین | |
یکی را که عقل است و فرهنگ و رای | گرش پای عصمت بخیزد ز جای | |
به یک خرده مپسند بر وی جفا | بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا | |
بود خار و گل با هم ای هوشمند | چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند | |
کرا زشت خویی بود در سرشت | نبیند ز طاووس جز پای زشت | |
صفایی بدست آور ای خیره روی | که ننماید آیینهی تیره، روی | |
طریقی طلب کز عقوبت رهی | نه حرفی که انگشت بر وی نهی | |
منه عیب خلق ای خردمند پیش | که چشمت فرو دوزد از عیب خویش | |
چرا دامن آلوده را حد زنم | چو در خود شناسم که تر دامنم؟ | |
نشاید که بر کس درشتی کنی | چو خود را به تأویل پشتی کنی | |
چو بد ناپسند آیدت خود مکن | پس آنگه به همسایه گو بد مکن | |
من ار حق شناسم وگر خود نمای | برون با تو دارم، درون با خدای | |
چو ظاهر به عفت بیاراستم | تصرف مکن در کژو راستم | |
اگر سیرتم خوب و گر منکرست | خدایم به سر از تو داناترست | |
تو خاموش اگر من بهم یا بدم | که حمال سود و زیان خودم | |
کسی را به کردار بد کن عذاب | که چشم از تو دارد به نیکی ثواب | |
نکو کاری از مردم نیک رای | یکی را به ده مینویسد خدای | |
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر | ببینی، ز ده عیبش اندر گذر | |
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ | جهانی فضیلت برآور به هیچ | |
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه | به نفرت کند و اندرون تباه | |
ندارد به صد نکتهی نغز گوش | چو زحفی ببیند برآرد خروش | |
جز این علتش نیست کان بد پسند | حسد دیده نیک بینش بکند | |
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟ | سیاه و سپید آمد و خوب و زشت | |
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست | بخور پسته مغز و بینداز پوست |