سعدی (باب هفتم در عالم تربیت)/تکش با غلامان یکی راز گفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هفتم در عالم تربیت) (تکش با غلامان یکی راز گفت) از سعدی |
' |
تکش با غلامان یکی راز گفت | که این را نباید به کس باز گفت | |
به یک سالش آمد ز دل بر دهان | به یک روز شد منتشر در جهان | |
بفرمود جلاد را بی دریغ | که بردار سرهای اینان به تیغ | |
یکی زان میان گفت و زنهار خواست | مکش بندگان کاین گناه از تو خاست | |
تو اول نبستی که سرچشمه بود | چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟ | |
تو پیدا مکن راز دل بر کسی | که او خود نگوید بر هر کسی | |
جواهر به گنجینه داران سپار | ولی راز را خویشتن پاس دار | |
سخن تا نگویی بر او دست هست | چو گفته شود یابد او بر تو دست | |
سخن دیوبندی است در چاه دل | به بالای کام و زبانش مهل | |
توان باز دادن ره نره دیو | ولی باز نتوان گرفتن به ریو | |
تو دانی که چون دیو رفت از قفس | نیاید به لا حول کس باز پس | |
یکی طفل برگیرد از رخش بند | نیاید به صد رستم اندر کمند | |
مگوی آن که گر بر ملا اوفتد | وجودی ازان در بلا اوفتد | |
به دهقان نادان چه خوش گفت زن: | به دانش سخن گوی یا دم مزن | |
مگوی آنچه طاقت نداری شنود | که جو کشته گندم نخواهی درود | |
چه نیکو زدهست این مثل برهمن | بود حرمت هر کس از خویشتن | |
چو دشنام گویی دعا نشنوی | بجز کشتهی خویشتن ندروی | |
مگوی و منه تا توانی قدم | از اندازه بیرون وز اندازه کم | |
نباید که بسیار بازی کنی | که مر قیمت خویش را بشکنی | |
وگر تند باشی به یک بار و تیز | جهان از تو گیرند راه گریز | |
نه کوتاه دستی و بیچارگی | نه زجر و تطاول به یکبارگی |