سعدی/کتاب مواعظ/رباعیات

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست

پنداشت که مهلتی و تأخیری هست

گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند

گو رخت منه که بار می‌باید بست

---

تدبیر صواب از دل خوش باید جست

سرمایهٔ عافیت کفافست نخست

شمشیر قوی نیاید از بازوی سست

یعنی ز دل شکسته تدبیر درست

---

آن کس که خطای خویش بیند که رواست

تقریر مکن صواب نزدش که خطاست

آن روی نمایدش که در طینت اوست

آیینهٔ کج جمال ننماید راست

---

گر در همه شهر یک سر نیشترست

در پای کسی رود که درویش ترست

با این همه راستی که میزان دارد

میلش طرفی بود که آن بیشترست

---

گر خود ز عبادت استخوانی در پوست

زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست

گر بر سر پیکان برود طالب دوست

حقا که هنوز منت دوست بروست

---

تا یک سر مویی از تو هستی باقیست

اندیشهٔ کار بت‌پرستی باقیست

گفتی بت پندار شکستم رستم

آن بت که ز پندار شکستی باقیست

---

بالای قضای رفته فرمانی نیست

چون درد اجل گرفت درمانی نیست

امروز که عهد تست نیکویی کن

کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست

---

ماهی امید عمرم از شست برفت

بیفایده عمرم چو شب مست برفت

عمری که ازو دمی به جانی ارزد

افسوس که رایگانم از دست برفت

---

دادار که بر ما در قسمت بگشاد

بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد

آن که نداد از سببی خالی نیست

دانست سرو به خر نمی‌باید داد

---

نه هر که زمانه کار او دربندد

فریاد و جزع بر آسمان پیوندد

بسیار کسا که اندرونش چون رعد

می‌نالد و چون برق لبش می‌خندد

---

ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد

گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد

دشمن چه کری کند که خونش ریزی

از چشم عنایتش بینداز که مرد

---

شاها سم اسبت آسمان می‌سپرد

از کید حسود و چشم بد غم نخورد

لیکن تو جهان فضل و جود و هنری

اسبی نتواند هر که کند او ببرد

---

ظلم از دل و دست ملک نیرو ببرد

عادل ز زمانه نام نیکو ببرد

گر تقویت ملک بری ملک بری

ور تو نکنی هر که کند او ببرد

---

از می طرب افزاید و مردی خیزد

وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد

در بادهٔ سرخ پیچ و در روی سپید

کز خوردن سبزه، روی زردی خیزد

---

نادان همه جا با همه کس آمیزد

چون غرقه به هر چه دید دست آویزد

با مردم زشت نام همراه مباش

کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد

---

هر کس که درست قول و پیمان باشد

او را چه غم از شحنه و سلطان باشد

وان خبث که در طبیعت ثعبانست

او را به از ان نیست که پنهان باشد

---

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد

در وهم نیاید که چرا می‌بخشد

بخشنده نه از کیسهٔ ما می‌بخشد

ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد

---

بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند

هر یک به مراد خویشتن ملکی راند

از جمله بماند و دور گیتی به تو داد

دریاب که از تو هم چنین خواهد ماند

---

نه هر که ستم بر دگری بتواند

بیباک چنانکه می‌رود می‌راند

پیداست که امر و نهی تا کی ماند

ناچار زمانه داد خود بستاند

---

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند

قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند

فردای قیامت به گناه ایشان را

شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند

---

عنقا بشد و فر هماییش بماند

زیبندهٔ تخت پادشاییش بماند

گر مه بگرفت صبح صادق بدمید

ور شمع برفت روشناییش بماند

---

نه هر که طراز جامه بر دوش کند

خود را ز شراب کبر مدهوش کند

بدعهد بود که یار درویشی را

در حال توانگری فراموش کند

---

فرزانه رضای نفس رعنا نکند

تا خیره نگردد و تمنا نکند

ابریق اگر آب تا به گردن نکنی

بیرون شدن از لوله تقاضا نکند

---

آن گل که هنوز نو به دست آمده بود

نشکفته تمام باد قهرش بربود

بیچاره بسی امید در خاطر داشت

امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟

---

افسوس بر آن دل که سماعش نربود

سنگست و حدیث عشق با سنگ چه سود؟

بیگانه ز عشق را حرامست سماع

زیرا که نیاید بجز از سوخته دود

---

با گل به مثل چو خار می‌باید بود

با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود

خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود

در پرده روزگار می‌باید بود

---

جایی که درخت عیش پربار بود

در در نظر و گهر در انبار بود[۱]

آنجا همه کس یار وفادار بود

یار آن یار است که در بلا یار بود[۲]

---

داد طرب از عمر بده تا برود

تا ماه برآید و ثریا برود

ور خواب گران شود بخسبیم به صبح

چندانکه نماز چاشت از ما برود

---

دریاب کزین جهان گذر خواهد بود

وین حال به صورتی دگر خواهد بود

گر خو همه خلق زیردستان تواند

دست ملک‌الموت زبر خواهد بود

---

گر تیر جفای دشمنان می‌آید

دلتنگ مشو که دوست می‌فرماید

بر یار ذلیل هر ملامت کید

چون یار عزیز می‌پسندد شاید

---

هرکس به نصیب خویش خواهند رسید

هرگز ندهند جای پاکان به پلید

گر بختوری مراد خود خواهی یافت

ور بخت بدی سزای خود خواهی دید

---

درویش که حلقهٔ دری زد یک بار

دیگر غم او مخور که درها بسیار

دل تنگ مکن که بر تو می‌نالد زار

هر کو به یکی گفت بگوید به هزار

---

از دست مده طریق احسان پدر

تا بر بخوری ز ملک و فرمان پدر

جان پدرت از ان جهان می‌گوید

زنهار خلاف من مکن جان پدر

---

گر آدمیی بادهٔ گلرنگ بخور

بر نالهٔ نای و نغمهٔ چنگ بخور

گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای

یکباره چو بنگ می‌خوری سنگ بخور

---

چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار

خود را به هلاک می‌سپاری هش دار

تا بتوانی برآور از خصم دمار

چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار

---

چون زهرهٔ شیران بدرد نالهٔ کوس

بر باد مده جان گرامی به فسوس

با آنکه خصومت نتوان کرد بساز

دستی که به دندان نتوان برد ببوس

---

سودی نکند فراخنای بر و دوش

گر آدمیی عقل و هنرپرور و هوش

گاو از من و تو فراختر دارد چشم

پیل از من و تو بزرگتر دارد گوش

---

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش

گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش

نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش

از دولت بختش همه نیک آید پیش

---

بوی بغلت می‌رود از پارس به کیش

همسایه به جان آمد و بیگانه و خویش

و استاد تو را از بغل گنده خویش

بوی تو چو مشک و زعفران باشد پیش

---

تا دل ز مراعات جهان برکندم

صد نعمت را به منتی نپسندم

هر چند که نو آمده‌ام از سر ذوق

بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم

---

چون ما و شما مقارب یکدگریم

به زان نبود که پردهٔ هم ندریم

ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز

عیب تو نگویم که یک از یک بتریم

---

تنها ز همه خلق و نهان می‌گریم

چشم از غم دل به آسمان می‌گریم

طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند

بر عمر گذشته همچنان می‌گریم

---

بشنو به ارادت سخن پیر کهن

تا کار جهان را تو بدانی سر و بن

خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن

تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن

---

امروز که دستگاه داری و توان

بیخی که بر سعادت آرد بنشان

پیش از تو از آن دگری بود جهان

بعد از تو از آن دگری باشد هان

---

با زنده‌دلان نشین و صادق نفسان

حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان

خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری

آزار به اندرون موری مرسان

---

روزی دو سه شد که بنده ننواخته‌ای

اندیشه به ذکر وی نپرداخته‌ای

زان می‌ترسم که دشمنان اندیشند

کز چشم عنایتم بینداخته‌ای

---

ای یار کجایی که در آغوش نه‌ای

و امشب بر ما نشسته چون دوش نه‌ای

ای سر روان و راحت نفس و روان

هر چند که غایبی فراموش نه‌ای

---

گر کان فضائلی وگر دریایی

بی‌راحت خلق باد می‌پیمایی

ور با همه عیبها کریم آسایی

عیبت هنرست و زشتیت زیبایی

---

گر سنگ همه لعل بدخشان بودی

پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی

گر در همه چاهی آب حیوان بودی

دریافتنش بر همه آسان بودی

---

فردا که به نامهٔ سیه درنگری

بس دست تحسر که به دندان ببری

بفروخته دین به دنیی از بیخبری

یوسف که به ده درم فروشی چه خری؟

---

گویند که دوش شحنگان تتری

دزدی بگرفتند به صد حیله‌گری

امروز به آویختنش می‌بردند

می‌گفت رها کن که گریبان ندری

---

آیین برادری و شرط یاری

آن نیست که عیب من هنر پنداری

آنست که گر خلاف شایسته روم

از غایت دوستیم دشمن داری

---

تا کی به جمال و مال دنیا نازی

آمد گه آنکه راه عقبی سازی

ای دیر نشسته وقت آنست که جای

یک چند به نوخاستگان پردازی

---

ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟

وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟

یک بار نگویی به رفیقان وداع

کاخر تو در آن اول منزل چونی؟

---

در مرد چو بد نگه کنی زن بینی

حق باطل و نیکخواه دشمن بینی

نقش خود تست هر چه در من بینی

با شمع درآ که خانه روشن بینی

---

تا دل به غرور نفس شیطان ندهی

کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی

الا که ذخیرهٔ قیامت بنهی

ور نه نشود اسه پر از دیگ تهی

منابع

  1. نو در نظر و کهن در انبار بود
  2. یار ار یار است در بلا یار بود