دیوان شمس/چو عشق آمد که جان با من سپاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (چو عشق آمد که جان با من سپاری) از مولوی |
' |
چو عشق آمد که جان با من سپاری | چرا زوتر نگویی کری آری | |
جهان سوزید ز آتشهای خوبان | جمال عشق و روی عشق باری | |
چو جان بیند جمال عشق گوید | شدم از دست و دست از من نداری | |
بدیدم عشق را چون برج نوری | درون برج نوری اه چه ناری | |
چو اشترمرغ جانها گرد آن برج | غذاشان آتشی بس خوشگواری | |
ز دور استاده جانم در تماشا | به پیش آمد مرا خوش شهسواری | |
یکی رویی چو ماهی ماه سوزی | یکی مریخ چشمی پرخماری | |
که جانها پیش روی او خیالی | جهان در پای اسب او غباری | |
همیرست از غبار نعل اسبش | بیابان در بیابان خوش عذاری | |
همیتازید عقلم اندک اندک | همیپرید از سر چون طیاری | |
همین دانم دگر از من مپرسید | که صد من نیست آن جا در شماری | |
من آن آبم که ریگ عشق خوردش | چه ریگی بلک بحر بیکناری | |
چو لاله کفتهای در شهر تبریز | شدم بر دست شمس الدین نگاری |