دیوان شمس/چو از سر بگیرم بود سرور او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (چو از سر بگیرم بود سرور او) از مولوی |
' |
چو از سر بگیرم بود سرور او | چو من دل بجویم بود دلبر او | |
چو من صلح جویم شفیع او بود | چو در جنگ آیم بود خنجر او | |
چو در مجلس آیم شراب است و نقل | چو در گلشن آیم بود عبهر او | |
چو در کان روم او عقیق است و لعل | چو در بحر آیم بود گوهر او | |
چو در دشت آیم بود روضه او | چو وا چرخ آیم بود اختر او | |
چو در صبر آیم بود صدر او | چو از غم بسوزم بود مجمر او | |
چو در رزم آیم به وقت قتال | بود صف نگهدار و سرلشکر او | |
چو در بزم آیم به وقت نشاط | بود ساقی و مطرب و ساغر او | |
چو نامه نویسم سوی دوستان | بود کاغذ و خامه و محبر او | |
چون بیدار گردم بود هوش نو | چو بخوابم بیاید به خواب اندر او | |
چو جویم برای غزل قافیه | به خاطر بود قافیه گستر او | |
تو هر صورتی که مصور کنی | چو نقاش و خامه بود بر سر او | |
تو چندانک برتر نظر میکنی | از آن برتر تو بود برتر او | |
برو ترک گفتار و دفتر بگو | که آن به که باشد تو را دفتر او | |
خمش کن که هر شش جهت نور او است | وزین شش جهت بگذری داور او | |
رضاک رضای الذی اوثر | و سرک سری فما اظهر | |
زهی شمس تبریز خورشیدوش | که خود را بود سخت اندرخور او |