دیوان شمس/ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او) از مولوی |
' |
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او | همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو | |
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته | ولی در گلشن جانشان شقایقهای تو بر تو | |
حقایقهای نیک و بد به شیر خفته میماند | که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او | |
بسی خورشید افلاکی نهان در جسم هر خاکی | بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو | |
به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم | وگر چه زاد بس نادر از این داماد و کدبانو | |
ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد | اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو | |
روان گشتهست از بالا زلال لطف تا این جا | که ای جان گل آلوده از این گل خویش را واشو | |
نمیبینی تو این زمزم فروتر میروی هر دم | اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو | |
چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را | چو سیبش میبرد غلطان به باغ خرم بیسو | |
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش | نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو | |
دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت | گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو | |
از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری | از این سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو | |
در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه | که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت آن ما زو | |
بصیرتها گشاده هر نظر حیران در آن منظر | دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش را برگو |