دیوان شمس/متاز ای دل سوی دریای ناری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (متاز ای دل سوی دریای ناری) از مولوی |
' |
متاز ای دل سوی دریای ناری | که میترسم که تاب نار ناری | |
وجودت از نی و دارد نوایی | ز نی هر دم نوایی نو برآری | |
نیستانت ندارد تاب آتش | وگر چه تو ز نی شهری برآری | |
میان شهر نی منشین بر آذر | که هر سو شعله اندر شعله داری | |
اگر نی سوی آتش میل دارد | چو میل رزق سوی رزق خواری | |
نیاز آتش است آن میل تنها | که آتش رزق میخواهد به زاری | |
به هر چت نی بفرماید تو نی کن | خلاف نی بکن از شهریاری | |
خلافش کردی و نی در کمین است | چو نی کم شد سر دیگر نخاری | |
پدید آید تو را ناگه وجودی | نه نی دارد نه شکر آنچ داری | |
یکی نوری لطیفی جان فزایی | در او میهای گوناگون کاری | |
گشایی پر و بالی کز حلاوت | نمایی لطفهای لاله زاری | |
میان این چنین نوری نماید | دگر خورشید و جانها چون ذراری | |
به نور او بسوزی پر خود را | ز شیرینی نورش گردی عاری | |
ز ناله واشکافد قرص خورشید | که گل گل وادهد هم خار خاری | |
زبان واماند زین پس از بیانش | زبان را کار نقش است و نگاری | |
نگار و نقش چون گلبرگ باشد | گدازیده شود چون آب واری | |
بر آن ساحل کهاین گلها گدازید | اگر خواهی تو مستی و خماری | |
همیگو نام شمس الدین تبریز | کز او این کارها را برگزاری |