دیوان شمس/شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی) از مولوی |
' |
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی | چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی | |
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند | هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی | |
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود | خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی | |
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی | گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی | |
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمن | در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی | |
طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی | ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی | |
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست | با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی | |
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبلهای است | قبلهها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی | |
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای | کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی |