دیوان شمس/سالی دارم ای خواجه خدایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (سالی دارم ای خواجه خدایی) از مولوی |
' |
سالی دارم ای خواجه خدایی | که امروز این چنین شیرین چرایی | |
کی باشد مه که گویم ماه رویی | کی باشد جان که گویم جان فزایی | |
مثالی لایق آن روی خوبت | بسی شبها ز حق کردم گدایی | |
رها کن این همه با ما تو چونی | تو جانی و به چونی درنیایی | |
تو صدساله ره از چونی گذشتی | میان موجهای کبریایی | |
هوای خویشتن را سر بریدی | ز میل نفس خود کردی جدایی | |
همه میل دل معشوق گشتی | به تسلیم و رضا و مرتضایی | |
از این هم درگذشتم چونی ای جان | که این دم رستخیز سحرهایی | |
همیپیچی به صد گون چشم ما را | به صد صورت جهان را مینمایی | |
زمانی صورت زندان و چاهی | زمانی گلستان و دلربایی | |
همان یک چیز را گه مار سازی | گهی بخشی درختی و عصایی | |
به دست توست بوقلمون همه چیز | ز انسان و ز حیوان و نمایی | |
گهی نیل است و گاهی خون بسته | گهی لیل است و گه صبح ضیایی | |
بدین خوف و رجاها منعقد شد | که از هر ضد ضد بر میگشایی | |
سالی چند دارم از تو حل کن | که مشکلهای ما را مرتجایی | |
سال اول آن است ای سخندان | که هم اول هم آخر جان مایی | |
چو اول هم تویی و آخر تویی هم | ز کی دانم وفا و بیوفایی | |
دوم آن است ای آن کت دوم نیست | که رنج احولی را توتیایی |