دیوان شمس/دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم) از مولوی |
' |
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم | مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم | |
جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم | وز پی نور شدن موم مرا مالیدم | |
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم | نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم | |
او به دست من و کورانه به دستش جستم | من به دست وی و از بیخبران پرسیدم | |
ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه | ترس ترسان ز زر خویش همیدزدیدم | |
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم | همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم | |
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ | که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم | |
شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست | گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم |