دیوان شمس/دل و جان را در این حضرت بپالا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دل و جان را در این حضرت بپالا) از مولوی |
' |
دل و جان را در این حضرت بپالا | چو صافی شد رود صافی به بالا | |
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی | لب خود را به هر دردی میالا | |
از این سیلاب درد او پاک ماند | که جانبازست و چست و بیمبالا | |
نپرد عقل جزوی زین عقیله | چو نبود عقل کل بر جزو لالا | |
نلرزد دست وقت زر شمردن | چو بازرگان بداند قدر کالا | |
چه گرگینست وگر خارست این حرص | کسی خود را بر این گرگین ممالا | |
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر | طلی سازش به ذکر حق تعالا | |
اگر خواهی که این در باز گردد | سوی این در روان و بیملال آ | |
رها کن صدر و ناموس و تکبر | میان جان بجو صدر معلا | |
کلاه رفعت و تاج سلیمان | به هر کل کی رسد حاشا و کلا | |
خمش کردم سخن کوتاه خوشتر | که این ساعت نمیگنجد علالا | |
جواب آن غزل که گفت شاعر | بقایی شاء لیس هم ارتحالا |