دیوان شمس/دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده) از مولوی |
' |
دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده | انگشت برآورده اندر دهنم کرده | |
دل از سر غمازی یک وعده از او گفته | درخواسته من از وی او نیز کرم کرده | |
عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده | این گفت به جان رفته جان نیز نعم کرده | |
از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی | لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده | |
از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن | کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده | |
ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود | این جمله هستی را در حال عدم کرده | |
وآنگه ز وجود تو برساخته هستی را | تا جمله حوادث را انوار قدم کرده | |
ده چشم شده جانها چون نای بنالیده | چون چنگ شده تنها هم پشت به خم کرده | |
بس شادی در شادی کان را تو به جان دادی | وز بهر حسودان را در صورت غم کرده | |
اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی | کی باشد تن چون دل از دیده قدم کرده |