دیوان شمس/دریغا کز میان ای یار رفتی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دریغا کز میان ای یار رفتی) از مولوی |
' |
دریغا کز میان ای یار رفتی | به درد و حسرت بسیار رفتی | |
بسی زنهار گفتی لابه کردی | چه سود از حکم بیزنهار رفتی | |
به هر سو چاره جستی حیله کردی | ندیده چاره و ناچار رفتی | |
کنار پرگل و روی چو ماهت | چه شد چون در زمین خوار رفتی | |
ز حلقه دوستان و همنشینان | میان خاک و مور و مار رفتی | |
چه شد آن نکتهها و آن سخنها | چه شد عقلی که در اسرار رفتی | |
چه شد دستی که دست ما گرفتی | چه شد پایی که در گلزار رفتی | |
لطیف و خوب و مردم دار بودی | درون خاک مردم خوار رفتی | |
چه اندیشه که میکردی و ناگاه | به راه دور و ناهموار رفتی | |
فلک بگریست و مه را رو خراشید | در آن ساعت که زار زار رفتی | |
دلم خون شد چه پرسم من چه دانم | بگو باری عجب بیدار رفتی | |
چو رفتی صحبت پاکان گزیدی | و یا محروم و باانکار رفتی | |
جوابکهای شیرینت کجا شد | خمش کردی و از گفتار رفتی | |
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه | سفر کردی مسافروار رفتی | |
کجا رفتی که پیدا نیست گردت | زهی پرخون رهی کاین بار رفتی |