دیوان شمس/تو هر روزی از آن پشته برآیی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (تو هر روزی از آن پشته برآیی) از مولوی |
' |
تو هر روزی از آن پشته برآیی | کنی مر تشنه جانان را سقایی | |
تو هر صبحی جهان را نور بخشی | که جان جان خورشید سمایی | |
مباد آن روز کز تو بازماند | دو دیدهای چراغ و روشنایی | |
تو دریایی و میگویی جهان را | درآ در من بیاموز آشنایی | |
لب و لنج کفوری را دریدی | بدان دریای امواج عطایی | |
گشادی چشم و گوش خاکیان را | همه حیران که چون بر میگشایی | |
گلوی جان بسوزید از حلاوت | چنین شیرین چنین حلوا چرایی | |
اگر چون آسیا گردم شب و روز | ز تو باشد که آب آسیایی | |
وگر این آسیا جوید سکونت | ز چرخ تو نمییابد رهایی | |
هر آن سنگی که در چرخش کشیدی | بیابد کان بیابد کیمیایی | |
به تو جنبد جهان جان جهانی | اگر چه او نداند که کجایی |