دیوان شمس/تو جانا بیوصالش در چه کاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (تو جانا بیوصالش در چه کاری) از مولوی |
' |
تو جانا بیوصالش در چه کاری | به دست خویش بیوصلش چه داری | |
همه لافت که زاریها کنم من | به نزد او نیرزد خاک زاری | |
اگر سنگت ببیند بر تو گرید | که از وصل چه کس گشتی تو عاری | |
به وصلش مر سما را فخر بودی | به هجرش خاک را اکنون تو عاری | |
چنان مغرور و سرکش گشته بودی | زمان وصل یعنی یار غاری | |
از آن میها ز وصلش مست بودی | نک آمد مر تو را دور خماری | |
ولیکن مرغ دولت مژده آورد | کز آن اقبال میآید بهاری | |
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل | نبود از عقل و فرهنگ و عیاری | |
به پیر هندوی بگذشت لطفش | چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری | |
چنینها دیدهای از لطف و حسنش | تو جانا کز پی او بیقراری | |
چه سودم دارد ار صد ملک دارم | که تو که جان آنی در فراری | |
خداوندی ز تو دور است ای دل | که بیاو یاوه گشته و بیمهاری | |
هزاران زخم دارد از تو ای هجر | که این دم بر سر گنجش تو ماری | |
ایا روز فراقم همچو قیری | ایا روز وصالم همچو قاری | |
تو بودی در وصالش در قماری | کنون تو با خیالش در قماری | |
به هجر فخر ما شمس الحق و دین | ایا صبرا نکردی هیچ یاری | |
مگر صبری که رست از خاک تبریز | خورم یابم دمی زو بردباری | |
ببینا این فراق من فراقی | ببینا بخت لنگم راهواری |