دیوان شمس/بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم) از مولوی |
' |
بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم | که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم | |
همیگفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی | مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم | |
خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم | چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم | |
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم | بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم | |
دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود | چه منت می نهی بر من تو خود چندی و من چندم | |
شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید | که چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم | |
کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او | تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد گر بپیوندم | |
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا | و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتس تندم | |
همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته | همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم | |
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی | فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم | |
بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی | که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم | |
میازارید از خویم که من بسیار می گویم | جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم |